Monday, December 3, 2007

شرح حال نویسی صادقانه ی من

بیست و سه سال گذشت .تقویم ها گفتند و من باور نکردم
بیست و سه سال پیش در چنین روزی بود که با نوای گوش خراش ننه چرا زاییدی منه به دنیا آمدم .در بدو تولد بواسطه ی خصوصیات ظاهری و البته باطنی تمام اهل خانه را از خودم نا امید کردم.تا سه سالگی حتی یک تار مو هم برسرم ظاهر نشد به گونه ای در همان سنین از نگرانیه بی مویی دچار حملات هیستریک و عصبی گشتم .که طی این حملات قسمت هایی از مغزم زایل بگشت که بعد ها طی تحقیقات مبسوط گلابی جونم کاشف به عمل آمدیم که قسمت های مربوط به نگرانی عصبانیت و استرس ...به کل نابود گشته ودر عوض احساسات لری دو برابر گشته.در اواخر 3 سالگی چند تار مو بر سرم ظاهر شد و موجبات جشن و پایکوبی را فراهم کرد .در پنج سالگی طی مسابقه ای که از سوی بچه های مهد کودک صورت گرفت کیف من به عنوان زشت ترین کیف در بین حدود 100 کیف شناخته شد و ضربه ی روحی شدیدی بر من حادث شد (خوشبختانه سلیقه ی مامانم بهتر شده).در6 سالگی خاصیت انعطاف پذیری دربدن من تشخیص داده شد که همان جلسه ی اول بدلیل عدم توانایی لازم حتی با وجود کمک های بی شایبه ی مربی برای همیشه ممنوع التمرین شدم در 7 سالگی هنوز به مهد کودک می رفتم با آندلس(دوست پسرم!!).در 9 سالگی بواسطه ی دعوای شدید با یک جنس مخالف مقنعه ام به مدت 4 روز در آب خیس می خورد تا جای کفش پسر کذایی از فرق مقنعه پاک بگردد.در 10 سالگی داستانکی گفتم احساسی مامانم بخواند و گفت :ااای شیطون از رو چی نوشتی .در 13 سالگی شعری بگفتم به غایت جدددی و اسباب خنده ی معلم ادبیات تا چند هفته فراهم کردم.در چهارده سالگی نقش پیرزنی را بازی کردم به مدت 4 دقیقه دیالوگ که 3 دقیقه اش را فراموش کردم .در 15 سالگی عاشق شنا شدم و در اولین جلسه بی هوا به سه متری زدم و تونل نور رو به عینه دیدم .در 17 سالگی به تنیس روی میز روی آوردم و در همان تمرینات اولیه طی یک ابشار موجبات تخلیه ی چشم مربی را فراهم کردم.در 18 سالگی به مدت 2 هفته عاشق شدم و وضعیت معده ام خراب شد که پس از آمار گیری و مردم شناسی اهالی سرزمین آفتاب حالم خوب شد .در 20 سالگی می خواستم آهنگساز بشم که شرحش را دادم .در همان سال ها بود که خدا من را سر راه گلابی جونم قرار داد و هنوز هم بر نداشته
و امشب که گویا بزرگتر شده ام هیچ احساسی از بزرگ شدن با من نیست و امشب دلم
هیچ نمی خواهد جز همان کودک درون که انگار زیاد بچگی نکرد
راستی چرا کسی به من کلاه بوقی نداد

Wednesday, October 24, 2007

رستاخیز

من خدا را در قمقمه ی آبی یافتم
در عطر پیچ امین الدوله
در خلوص برخی کتاب ها
و حتی نزد بی دینان
اما تقریبا هیچ گاه خدا را نزد کسانی که کارشان سخن گفتن از اوست نیافتم
کریستین بوبن

Tuesday, October 16, 2007

اندر احوالات موسیقیایی من

و اندر زمانی که رفتن بر کلاس های مطربی نوعی هنربنمود من نیز دلداده ی آلات لهو و لعب همی بگشتم و عریضه ای بنوشتم بر حضرت پدر که یا پدر خواسته ای دارم اجابت بفرما که تو بر هر کار توانایی .حضرت پدر که سخت در علوم و فنون کوشا بنمود مرا اندرز بداد که تو را با مطربی چه کار است .گفتمش یا پدر مرا چه کار است که تو دلباخته ی علمی و من مطربی . آنقدر در این راه پایم بیفشردم و آنقدر قهر را با غیض چاشنی بگردانیدم تا حضرت پدر از بهر ملاطفت بر دردانه ی تکدانه اش حضور در محضر اساتید اهل هنر را بر من روا داشت . گفتمش یا پدر از دست و زبانم بر نیاید که از عهده ی شکرت بدر آید مرا گفت بر تو شرطی نهم که در خاتمه نوایی سازی نامش پدر . گفتمش به دیده ی منت
و اینگونه شد که من نیزبه جماعت مطربان پا نهادم و زندگیم بس وقف هنر بگشت تا جایی که عاقب الامر بدانستم جواب این پرسش که در آتی دوست بداری به چه کار آیی را تازه در این قدر از سن بدانستم که همی آهنگ سازی بود و این احوالات درونی همه پیش از حضور یافتن من بر محضر اساتید می بود . تا روز موعودم بیامد من گیتار بر کول بکشیدم و حمال بگشتم و ندانستم که گیتار بر من چه بکرد .استاد پیر و بسی بدبو !!می نمود .دستانی رعشه وار و به غایت هنرمند بداشت .با چشمانی بس خوفناک و در خور درویش کردن .از همان ابتدای امر دستان من بگرفت و تا می توانست آموزش بداد!!!آموزش هایی همه لمسی و تماسی تا بدان حد که چندشی حاد بر من حادث بگشت . ومن این همه سختی بر خود متحمل بگشتم فقط به شوق نواختن دسپیرادو کالیفرنیا و غیره ذالک.پدر در پی من بشتافت مرا بفرمود یا دختر تو را در پی نواختن نوای پدر بفرستادم این بوی بسی مشکوک و رعشه ی دستانت از بهر چیست .گفتمش یا پدر مرا با آموزش و انحرافات استاد چه کار است؟!! جلسه ی دوم نیز بیامد من در تشویش آموزش ها بر خود بلرزیدم . آموزش ها بسی صمیمانه تر بنمود و سخت تر و جدی تر. گفتمش یا استاد این ها که گویی همه اندر آموزشات گیتار است؟؟! بفرمود آری .سیستم ها متغیر بگشته (همان داستان معروف سیستم ها)!!!دیگر مرا ترسی بس عمیق از جلسه ی سییم بنمود نه به دسپیرادو نه به غیره و ذالک علاقه نبود و تنها به فکر فرا گرفتن حرکت نمایش آنتونی می بودم در پی دفاع از خود در برابر آموزش های بس ناجوانمردانه ی استاد.تا اینکه استاد مرا بگفت که تو به قدر کفایت از استعداد بهره نبردی و توجه اش به سوی دیگری که مستعدتر بنمود و تمام آموزشات را با دیده ی منت بپذیرفت جلب بشد و مرا فراغ بال بداد.جلسات بیامدند و برفتند من می نواختم و اطرافیانم همی ملتمس می گشتند که مزن!! و من نیز خواهش وار بخواستم که گوش فرا ده که به جان جانان خوب بنوازم .تا بدانستم که اطرافیانم به قدر کفایت از قریحه بهره نبردند تا آوای روحبخش من بدانند و رویای آهنگساز شدن را در مخیله پاک بگردانیدم به خود بگفتم که همه ی این بی عدالتی ها که بر من برفت از سوی آموزش های انحرافی استاد می نماید .و حال دیگر بدانستم که مرا با نواختن چه کار است که مستمع بودن بزرگترین هنر من است
پ.ن:اما مرا چه باک که گلابی جانم به قدر کفایت حظ معنوی را از نوای من ببرد

Thursday, October 11, 2007

روزی که از مردنت پشیمون می شی

داری تو خیابون راهتو می ری که یه موتوری با ظرافت تمام می یاد زیرت می کنه و در می ره .تبدیل به یه جسد می شی که پخش زمین شده و احدی هم نیگات نمی کنه تا اینکه یه بنده خدایی به یاد عزیز از دست رفته و واسه تسکین دلش می یاد تورو از رو زمین جمع می کنه .با هزار بدبختی می برنت شفا خونه به فتحه ی شین (مرگ خونه) نه کسره ی شین!!!! و اونجا دکتر و پرستار انگار که ارث باباشونو ازت بخوان گیر می دن که حالا بچه کجایی؟!!!بالاخره نتیجه این می شه که باید عمل شی و واسه عمل اذن شوهر لازم اما شوهرت که نیست بچه هات باید اذن بدن .هر چی می گی بابا پای خودمه قطع کن ببر بکن له کن فایده نداره .انگار تو صلاحیت عقلی نداری!!!!!خلاصه کار می رسه به اون جایی که یه ننه مرده ای پیدا می شه رضایت بده عمل بشی که بعدا از رو سجلش می فهمی انگاری بچه ات بوده. کم کم احوالات درونی و بیرونی به بهبودی می ره که یه داروی اشتباهی می زنن به جونت و روحت و سوق می دن به آسمونا. توی حال زنده و مرده ای که می شنوی بچه هات دارن سر زمین دو در چهار دوغوز آباد به اصل و نسب و جد و آبادشون فحش می دن بیخیالی طی می کنی و می گی فحش بچه صلواته!!اما پدر صلواتی ها بی خیال نمی شن.تو این اوضاع دلت به نوه کوچیکه خوشه که یه کناری آروم نشسته و جزو ملاقات کننده های با کلاسه که بعدن می فهمی درگیر بازی چشمی با ملاقات کننده ی تخت جفتیه!!!دلت بدجور می شکنه اشهد تو می خونی و از هر چی بودن خسته .کم کم به خدا التماس می کنی که در همون احوالات صدای داد و فریاد تورو بر می گردونه به گستره ی خاکیه بی همه چیز و می فهمی که ننه ی موتوریه کذایی اومده منت کشی و بچه هات عین گرگ گرسنه ریختن سر این بدبخت .اونوقت که تو با همه ی وسعت نظرت یه جمله می گی که اشکال نداره و همون وقت می گیری می خوابی و خیال خودت و خدا و بچه هارو راحت می کنی و این جور می شه که تو می میری و بچه هاتو وارد دور جدیدی از مذاکرات و درگیریهای خونین ارث و میراثی می کنی جوری که یه روز از مردنت هم پشیمون می شی

Thursday, October 4, 2007

بنویس شادمانه دلتنگت بودم

چه ابهامي است
آنجا که نمي دانم از براي کدامين دلشکستگي اشک مي ريزم
اماتو همه را به حساب دلتنگي ام براي خود بنويس
بنويس که شادمانه دلتنگت بودم
بنويس که مشتاقانه در پي اشتياقت بودم
بنويس که باورانه در پي باورت بودم
بنويس که صادقانه در پي نامت بودم
بنويس که شرمسارانه در تاخير بودم
بنويس که بي شرمانه در تعجيل بودم
بنويس که ساده انگارانه در تصويرت بودم
بنویس مختارانه در تقدیرت بودم
بنويس بي صبرانه در تعقيبت بودم
بنويس
بنويس دلتنگت بودم
اما ننويس من فقط حرف بودم
ننويس من فقط اشک بودم
بنویس
بنويس من دلتنگت بودم
شادمانه دلتنگ بودم

نفهمیدم چرا اشک تمومی نداشت

نفهمیدم چرا حاج آقاهه نیم ساعتی یه بار می گفت برادرا برن واسه
تجدید وضو؟
نفهمیدم اون موقعی که انگشتم خورد به پرده چند تا دست انگشت منو
گرفت؟
نفهمیدم موقع خاموش شدن چراغا صدای زیر زیر خنده مال چی بود؟
نفهمیدم چرا گفتن شیر فاسده کسی نخوره و همه خوردن؟
نفهمیدم چرا عدس پلوش عدس نداشت؟
نفهمیدم چرا پرده!! متلک پراکنی داشت؟
نفهمیدم چرا اینقده می خوردم تو پرده یا شایدم پرده به من ؟پرده ی آدم نما؟
نفهمیدم اصلا پرده واسه چی بود؟
نفهمیدم آهنگ مارک آنتونی وسط دعای ابوحمزه چی می خواست؟
نفهمیدم از متلکای ساعت 4 صبح بعد احیا؟
نفهمیدم ..........نفهمیدم
حتی نفهمیدم چرا اشک تمومی نداشت

Monday, October 1, 2007

خنده های با بهانه

بهانه گرفتن دلم به وسعت يک صدا است
به امتداد جريان يک دوستي
به سبزي حضور يک ياد
به سرخي لحظه ي فرياد
به تلخي دلچسب خداحافظ
به شیرینی وهم انگیز سلام
به سادگي دل ساده دل
به استحکام پيوند
به صداقت حرف هاي احمقانه
به شرافت گفتار صادقانه
آري بهانه گرفتن دلم سرشار است
سرشار از احساس
باز خنده هایم نوید بهانه می دهد

برادرا و شنوندگان

قبلنا فکر می کردم که می گن آقایون نباید به یه خانوم بطور مستقیم نیگاه کنند بصورت فیس تو فیس و چشم تو چشم و اینااااا(که چقدم زرشک) واسه اینکه خوب ما زنا عنصر گناهیم و بی جنبگی ها هم که فراوون! اما دیشب یه چیز دیگه هم فهمیدم اینکه ما بطور مستقیم نباید مخاطب قرار بگیریم (از طرف نا محرماا)یعنی باید جوری مارو صدا کنند که خیلی نامحسوس باشه!!!آخه دیشب حاج آقا می گفت :برادرا و شنوندگان توجه کنند!!!!!و از عبارت قبیح خواهرا استفاده نمی کرد
یادم تا پارسال نسبت خواهر برادری داشتیم .احتمالا سال دیگه می شیم هی فلانی یا شایدم واسه رفع سوتفاهم بهمانی سال بعد هم ضعیفه ی نحیفه و تا وقتی که دیگه احتمالامخاطب قرار نمی گیریم .خب دیگه وقتی عنصر گناهی همینه دیگه باید جور بی جنبگی ملت و تو بکشی .یعنی باید وجود خودت و نفی کنی که کسی دچار انحرافات ذاتی !!!نشه

Friday, September 28, 2007

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند


بال کبوترکه شکست

دلش شکست
پرهای پروازش شکست
بال کبوتر که شکست
راهی به آسمون نداشت

بال کبوتر که شکست

جا تو کبوترون نداشت

بال کبوتر که شکست

سه نقطه ی دلش شکست

خدایی که صداش نکرد

دنیایی که رهاش نکرد

کبوتری که از غرور

یا شایدم یه فهم کور

نیگاش نکرد نیگاش نکرد

بر ما ببخشایند

سال چندم ازدواج و همه چیز رسیده به نقطه ی رکود .دیگه حال و هوای اوایل یه جورای خاموش شده و کرک و پر هر 2 تا ریخته .مرد از یادآوریه حرفهای لوس و چندشیش شرمنده می شه و دیگه سعی می کنه بیاد نیاره که چه خفت ها که نکشید تا به این جا رسیده و زن هم از اینکه با اون حرفهای صد تا یه غازی اینقده راحت سوسک شد ه خندش می گیره .بگذریم زندگیه آروم اما یکنواخته.زندگی داد می زنه که بچه می خوام تا گند بزنم به آرامشتون و روحتون و جسمتون و هیکلتون .اما در عوض یه حس زیبا (حسی نه برای تمام فصول)بهتون بدم .خلاصه بچه می یاد و بوش همه جارو بر می داره. زندگی آروم و کن فیکون می کنه و آرامش و می ذازه تو صندوق تو انباری .بچه فقط می خواد .هر چیزی که فکرش و کنی بیشتر از فکر تو می خواد .بابا و مامان می شن کلفت 24 ساعته در خدمت بچه .دیگه نه از مرد جنتلمنگ خبریه نه از زن تیتیش مامانی .دیگه یه بابای چول و یه مامان عصبی داریم.کم کم بچه بزرگ می شه دلخونیه بابا و مامان بزرگتر.دیگه بابا و مامان زن و مرد نیستند فقط بابا و مامان هستند. بابا و مامان چیزی از هم یادشون نیست نه شرمنده می شن نه خندشون می گیره.تنها نقطه ی مشترکشون می شه بچه .تنها دلیل حرف زدنشون بچه. تنها دلیل بودنشون و تنها دلیل زندگیشون . در این اثنا یکی دوتای دیگه هم خدا می رسونه و جمعشون حسابی جمع می شه. گذشتن بچه ها از سن حساس و پیر شدن بابا و مامان تو این سن.رفتن بالای بیست سال و کم کم مستقل شدن بچه از خیلی از نظر ها . قبول نکردن نظر بابا و مامان توی نظر ها و خورد شدن بابا و مامان بدون دم زدن .تلاش بابا و مامان برای نشان دادن حسن نیت و عدم موفقیت بدلیل بلد نبودن.خسته شدن بچه از بودن کنار بابا و مامان و نیاز به بودن با یه بچه ی دیگه که اونو بفهمه . حالی کردن بابا و مامان به بچه که هیچ کس اندازه ی ما تورو نمی فهمه و جنگ و دعوا که شما اصلا نمی فهمید . شکاف عمیق نسل و له شدن شخصیت بابا و مامان و سکوت .حس برتری بچه نسبت به بابا و مامان و باز هم سکوت ...... . پیدا کردن یه بچه ی دیگه بدون فهمیدن اینکه اگه بچه ای اونو پذیرفته یا اگه اون بچه ای رو پذیرفته به گذشته ش بر می گرده وترس بابا و مامان از تنهایی.... و مخالفت . دعوا توپ و تشر و عروسی دو تا بچه با هم و رفتن بچه ها دنبال بچه بازی .تنها شدن بابا و مامان بدون دلیل زندگیشون .بدون دلیل با هم بودنشون و بدون دلیل زنده بودنشون . اما با هم موندن بخاطر عادت و ترس از بی کسی. اما بدون دلیل که زیاد دووم نمی یارند .
بچه سرگرم بچه بازیشو یادش رفته 2 تا آدم بدون دلیل زندگیشون موندن .بچه می خواد بزرگ بشه و این بزرگ شدن تمام وقتشو می گیره اما بچه بچه می مونه بدون اینکه چیزی از گذشته رو بیاد بیاره .و بابا و مامان هنوز بدنبال دلیل برای بودن که پیدا نمی کنند و اینجا بدترین قسمت زندگیه کسی که به زندگی معتاد شده اما دلیلی برای زندگی نداره و اینو بچه نمی فهمه. تا بالاخره یه روز بچه خبردار می شه که بابا و مامان بدون دلیل طاقت نیاوردن .حالا دیگه بچه بچه نیست چون بابا و مامانی نیست .تازه بزرگ می شه اما به قیمت بدی . به بدترین قیمت ممکن .تازه می فهمه چه بچگی کرده و حالا ترسش از بچگیه بچه های خودش.ترسی که روزهای متمادی تکرار می شه و واقعی چون

کسانی که گذشته را به یاد نمی آورند محکوم به تکرارند

Tuesday, September 25, 2007

تو چشمای من نیگاه کن ؟

بعضی از آدماااا!!!!!!!!که اصلا هم معلوم نیست منظورم با کدوم بعضی هاست اینجوریند
از هر دری که وارد می شی برات دروازه باز می کنند
از هر بحثی که وارد می شی برات سمینار می گیرند
از هر شخصیتی که حرف می زنی برات اسطوره می شند
از هر دلی که دم می زنی برات دلداده می شند
از هر دینی که حرف می زنی برات پدر مقدس می شند
از هر چیزی بخوای حرف بزنی برات نهایت اون چیز می شند
اما وقتی می خوای وارد دنیای صداقتشون بشی می بینی از در پشتی فرار کردند

Sunday, September 23, 2007

به همین سادگی : زندگی

احساسی که دست مالی می شه و دستمالی که از احساس خیس می شه
دنیایی که دروغکی می شه و دروغی که دنیات می شه
حرفی که سند می شه و سندی که با حرف امضا می شه
فردیتی که زوج می شه و زوج هایی که تنها می شه
لذتی که درد می شه و دردی که لذت می شه
نوشته هایی که پاره می شه و دل های پاره ای که نوشته می شه
زندگی هایی که عادت می شه و عادت هایی که زندگی می شه
رویاهایی که واقعیت می شه و واقعیت هایی که به کمرنگی رویا می شه
شنیدن هایی که دیدن می شه و دیدن هایی که هیچ وقت فهمیدن نمی شه
وتضادهایی که بیرنگ می شه و بیرنگ هایی که سراسر تضاد می شه
تا هر کجا که بودن باشی
تا هر کجا

Thursday, September 20, 2007

حالا کدوم خوبه؟

وقتی زیاد شادی کمتر باورت می کنند .وقتی افسوس می خوری باور مجسم می شی .اگه در عین شادی افسوس بخوری یا بر عکس خودتم باورت نمی شه

Tuesday, September 18, 2007

کنکور می دهم پس هستم

توی سن 18 سالگی که دیپلم می گیری هیچ احساس خاصی نداری چون هیچ کار خاصی نکردی گویا راهی رو اومدی که همه می یان . پس تمام فکرت می شه دانشگاه . تمام دنیات و رویاهات و آرزوهات.دانشگاه برات می شه انتهای دنیا و تو پشت در آخر دنیا می ایستی و محکم می کوبی توش و التماس می کنی که باز کنند. آقای جاسبی با مهربونی نیگات می کنه و علامت دلار تو چشماش برق می زنه .ولی مسئول سازمان سنجش می گه 4 تا گزینه پیش رو داری برو بخون بیا تست بزن . از اون جایی که دوست نداری انگ دانشگاه آزادی روت باشه(با احترام به همه ی دانشگاه آزادی ها بخصوص لوکی تپل) می ری پونصد تا روانشناس و می بینی واسه رفع ضطراب . شونصد تا برنامه ریز برات برنامه ریزی می کنند .حتی زمان دبلیو سی رفتنت هم طبق برنا مه است. اصلا می شی برنامه ی مجسم. قید بودنت رو می زنی و به آخر دنیات فکر می کنی .قید هر چی سریال پزشک دهکده و یانگوم و ... می زنی و می گی توبه
انواع و اقسام معلم سر خونه و توی خونه و بیرون خونه رو به عقد(استخدام) خودت در می یاری .از روی معلمی که داری یادت می یاد الان ساعت چنده . تمام نگرانیت اینه که اگه اون معلمی که با هزار و دو بدبختی گرفتی تو مسیر پروازی واقعا پرواز کنه و دیار فانی رو به مقصد دیار باقی ترک کنه سر تو و کلاست چی می یاد .خلاصه کلا آدم بدی می شی وآخرش کم می یاری و از عقاید خودت هم شرمنده می شی. آرزوی مردن می کنی اما نمی میری چون باید زنده بمونی و بری دانشگاه . هر چی به شب امتحان نزدیکتر می شی شونه هات افتاده تر می شه . بار سنگین کنکور کمرتو داره می شکنه اما چاره ای نیست . همه ی دوستات مثل خودت خمیده شدند و این باعث دل گرمیته
شب امتحان دوست داری یه بسته قرص خواب بخوری و کلهم همه چیو تموم کنی اما این کارو هم نمی کنی و به یک چهارم قرص بسنده می کنی . صبح امتحان حالت گلابی خیلی رسیده و له شده داری چون دقیقا گلابی هستی که خیلی رسیده و وقت چیدنش شده. نمی شه بهت دست زد له له شدی .صدای خورد شدن نرون هاتو می شنوی . حرف های آرامش بخش دیگرون تورو تا سر حد جنون دچار اضطراس!!! می کنه و دپسرده. دوست داری با مداد های تو دستت پرده ی گوشت و پاره کنی اما می ترسی توی رشته ای قبول شی که داشتن شنوایی از شروطش باشه و همه چیو تحمل می کنی .با هزار و سه بدبختی سالن امتحانیت و پیدا می کنی و می گردی دنبال صندلیت تمام صندلی هارو می گردی تا می فهمی یکی اشتباهی نشسته سر جات.بهش می گی جای منه ! زیر بار نمی ره اما اینقده بارت سنگینه که از احساس خفقان بلند می شه.با درد عظیم توی روحت بخاطر خشونتی که با این داوطلب داشتی خودت و جا می دی رو صندلی و توسل می کنی به کل پیغمبران و امامان و امامزاده ها و خلاصه هر کسی که به ذهنت می رسه . احساس می کنی چقدر آدم با ایمانی هستی و چقدر خدارو دوست داری و ایناااااااااااااا.
چهار ساعت صم و بک عین یه تیکه چوب خشک که سرش ذغالی باشه فقط سیاه کاری می کنی و بیسکوییتی که مزه سفیده ی تخم مرغ و جوش شیرین می ده رو نفرین می کنی و آردش و مثل خاک می پاشی تو سر و کلت تا مراقب ها به عقلت شک می کنند (تازه یادم رفت جریان دادن سوال به بعضی ها و ندادن به بعضی دیگرو بگم که بستگی به شانست داره که مراقب زرنگ داشته باشی یا کدو حلوایی باشه).خلاصه برگه ها بالا هو وای نه خانوم تورو جددت بذار یه سوال و جون عزیزت و اینااااا می یای بیرون و اولین چهره ی آشنایی رو که می بینی بدون اینکه بشناسیش می پری تو بغلش و اشک و آه و ننه چرا زاییدی منه!!بعدشم که چشمان منتظر خونواده و سوال نابود کننده ی چیکار کردی؟قبولی؟
روزهای بد انتظار و گفتن اینکه خیلی بد دادی تا کسی روت حساب باز نکنه.روز نتایج با آرامش مرموزانه ای که همه بهت شک می کنند رتبه ات رو پیدا می کنی آخرین امید هات به یاس تبدیل می شه اما صدات در نمی یاد ولی صدای رادیو و تی وی رو تا کجا می شه در نطفه خاموش کرد ؟!!اعلام نتایج در خونه و درو همسایه و فامیل و آشنا و شنیدن این جمله:این همه خوند ؟عجب بی مخ!!!!خودت می خندی تا کسی صدای گریه ی دلت رو نشنوه و درست زمانی که به این فکر می کنی که چقدر بدبختی نتایج دانشگاه آزاد می یاد و دریچه های رحمت به روت باز می شه .
همون موقع است که باز چهره ی آقای جاسبی در حالی که لبخند می زنه و علامت دلار تو چشماش می درخشه رو به یاد می یاری .بوسه نثار یادت می کنی و به این فکر می کنی که چقدر خوبه که دانشگاه آزاد هیچ بنده ای رو نا امید نمی ذاره
و باز می گی پناه بی پناهان دانشگاه آزاد
البته بماند که دیر پگاهیست هر کس منو می بینه انگشتشو تا بازو می کنه تو چشمم که ارشد آزاد قبول نشدییییییییییی!!!!!!!!!!و من در این مواقع از اینکه گلابی جونم و دارم خدارو 100 هزار مرتبه شکر می کنم که تنها نیستم

Friday, September 14, 2007

پستی از نوع بودار

همیشه اسم ماه رمضون که می یاد اولین فکری که به ذهنمون می رسه که یه کم آدم تر باشیم و یه کم پاستوریزه تر
مودبانه تر حرف بزنیم و حرفای مودبانه بشنویم . به فکر تزکیه نفس و اینااااا باشیم و خلاصه چیزی بشیم ورای اینی که هستیم .درست وسط همین فکراس که صدای پیامک عین بختک می یاد رو ی تصمیمات تورو می گیره و همه چیو به هم می ریزه .اسم فرستنده ی پیامک و که می بینی تنت می لرزه !!!!می گی نه این یارو پیامک منحرف می ده منم که توبه کردم پاکش کن نخون!!بعد به خودت می گی واااااااااا اگه قرار با یه پیامک از راه بدر بشی همون بهتر که بشی !!!پیامک و که می خونی برق شیطنت از تو چشمات متصاعد می شه .(پناه بر خدا از این جوونای امروزی). مجبوری جوابشو بدی بحث حیثیتیه و ایناااااااااا . یه جواب دندون شکن می دی که دیگه تا عمر داره خرش و هم از این ورا رد نکنه که می بینی ای دل غافل پررو تر از این حرفاس .پشت بند پیامک قبلی یه پیامک تسلیم می فرستی و قائله رو خاتمه می دی و با خودت می گی باید روزه ی پیامک هم بگیرم گویااا . برای عوض شدن حال و هوا می ری سراغ تلفن و رفقای همیشه حاضر در صحنه . طرف حالش اساسی خراب و دیشب خواب مالیخولیایی ترسناک دیده و الان شوک زدس (پناه بر خدا چی خورده این خواب و دیده)می بینی خوابش جاهای باریک هم داره مجبور می شی با زبون روزه دروغ بگی و گوشی و بکوبی و لعنت بر شیطان هم بفرستی . می بینی نه باید روزه ی حرف هم بگیری
می شینی پای تلویزیون پاستوریزه ی جمهوری اسلامی می بینی ای ووووووی اینقده مطلب و می پیچونن تو لفافه و اینقده زیر زیری منظور می رسونند که کنجکاو می شی دقیقا بفهمی قضیه چیههههههههههههه!!!!!تی وی رو هم از هستی ساقط می کنی می بینی نه انگار باید روزه ی شنید ن و دیدن هم بگیری
پا می شی عین یه بچه مثبت تیپ می زنی می ری بیرون می بینی نهههههههههههههه انگار باید روزه ی راه رفتن هم بگیری .(استغفرالله از این جوونا)می یای خونه یکی از اون فیلم هایی که تو مسیر خریدی و به خیالت پاستوریزه است می ذاری و با صدای بلند شروع می کنی به نگاه کردن که یهو برق از کلت می پره اصلا جای دکمه ی صدا و خاموش و روشن و همه رو با هم قاطی می کنی تا ببندیش یه نظر سیرنگاه می کنی!!!(پناه بر خدا آخه چراااااااااااااا)خدارو شکر می کنی که تنها بودی.باز خوبه یه نظر حلاله!!!! خلاصه می بینی همه ی عوامل دارند دست به دست هم می دند که تورو به راه راست منحرف کنند. پا می شی می ری چت تا یه کم با رفقا درد دل کنی که یه شیر پاک خورده ای معلوم نیست از کجا پیداش شده و با آی دی بیشرمانه و پیشنهادهای بیشرمانه و وب کم های بیشرمانه(استغفرالله جوونای امروز)برق و از کلت می پرونه و تورو با دنیاهای جدیدی آشنا می کنه . دیگه قید رفتن به سایت هارو می زنی چون نمی خوای بیشتر از اینا بشنوی و ببینی
حالا دیگه آخر شب و فردا امتحان تنظیم داری کتاب و که باز می کنی دوباره می بندیش (نمی دونی چرا)پناه بر خدا . اصلا بی خیال امتحان فردا می شی میگی بگیرم بخوابم که صدای گربه های بی حیای بی شرم تمام افکارت و به هم می ریزه
و این جوریه که تصمیم می گیری دیگه تصمیم نگیری و قول ندی که به بدقولی متهم نشی
و همون موقع است که باز پیامک دیگه ای می یاد (پناه بر خدااااااا)آخه چه دنیاییه

اما من واقعا نمی فهمم چرا خصوصی ترین دنیای آدمی باید بشه عمومی ترین دلیل خنده و جوک و اس ام اس؟چرااااااا.درست مثل پست من

Thursday, September 13, 2007

ماه رمضون

دوباره ماه رمضون
و بوی غذا چنان مست کرد که دامن از دست برفت

کدوم شیر پاک خورده ای گفت کمه؟

می گن اون اول اولا خدا فقط 30 سال سن واسه ماها در نظر گرفته بود .بعد نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای سی سال کمش بود و افتاد به دست و پای خدا که سی سا ل چیه واینم شد عمر!!؟ اون موقع تازه از پاستوریزه بودن در میا یم و می خوایم موزمار بازی در بیاریم .خلاصه اینقذه رفت رو اعصاب خدا و اینقذه ننه من غریبم بازی در آورد که خدا گفت باشه بیا 10 سال از عمر این سگ زبون بسته رو می دم به تو بشی چهل سال برو دیگه با اعصاب من بازی نکن . دوباره همون آدم شیر پاک خورده ی مایه ی عذاب به این فکر کرد که بابا تازه اون موقع می گن طرف اول چل چلیشه اونوقت من بمیرم!!!! نه محال ممتنع و نمی خوام و دوباره ننه من غریبم و شیون و زاری تا دل مهربون خدای ما بازم سوخت و گفت باشه 10 سال از عمر خر رو هم می دم بهت برو به خریتت ادامه بده!!!اما چی بگم از این آدم ..... که اینجور مارو آلاخون والاخون کرد . دوباره فکر کرد که بابا پنجاه هم شد سن؟؟!!!! دوباره روز از نو روزی از نو. خدا که دیگه حسابی کلافه شده بود از کرده ی خودش پشیمون و از حرف خودش نادم (من چیزی می دانم که شما نمی دانید) گفت آخه ننت خوب بابات خوب چته اینقده حرص میزنی بیا ده سال از عمر میمون زبون بسته هم واسه تو دیگه نه توش نیار خیرشو ببینی.برو به کارت برس که سر منم بس شلوغ است .میگن اون آدم که راضی نشد ولی دیگه روش نشد به خدا رو بزنه اما هنوز خیلی از ماها رو می زنیم تا جایی که خودمون پشیمون می شیم



شکر خدا هنوز در دوره ی آدمیت به سر می برم ولی وای به دوره های بعد



رابیندر رانات تاگور می گه : انسان از حیوان بدتر است وقتی که حیوان است

Tuesday, September 11, 2007

خلق من


آنجا که همه چیز رنگ می بازد در مقابل ستایش
آنجا که همه چیز نفی می شود در نگاه های ساده
آنجا که بدنبال قلبی برای فهمیدن قلب خود را نابود می کنیم
آنجا که بدنبال حرفی برای زدن تمام اعتقاداتمان را تغییر می دهیم
آن جا که برای گرفتن دستهای گرم دروغین تمام دیده ها را نادیده می گیریم
آنجا که برای نشان دادن بزرگی خود را حقیر می کنیم
آنجا که تمام دغدغه ها پذیرفته شدن از سوی کسانیست که نپذیرفتیم
آنجا همان جایی است که نه از من خبری است نه از ما
آن جا هیچ چیز نیست چون منی نیست
آن جا همه چیز به ظاهر هست اما ظاهر تا کجا می نماید
من به ما اعتقاد ندارد تا من نباشد
پس چرا بدنبال مایی هستیم برای یافتن من؟؟
من با ما کشف می شود اما هیچ گاه با ما خلق نمی شود
هیچ گاه
هیچ کاه

Monday, September 10, 2007

منم داره یادم میره

با تولد نوزادتازه متولد شده(اشکال دستوری داره درستشو نمی دونم!!) پسر بزرگتر به دنبال موقعيتي بود که با نوزاد تازه متولد شده تنها بشه و پدر و مادر با ترس از پسرک هفت ساله اون رو تنها نمي ذاشتند
تا بالاخره بعد از اصرارهاي فراوان پسرک اين اجازه رو پيدا کرد که با نوزاد توي اتاق تنها باشه
و پدر و مادر از لاي در نيمه باز مي شنيدند که پسرک مي گفت
ني ني کوچولو تورو خدا به من بگو خدا چه شکلي بود چون داره يادم مي ره
از یه جایی خوندم نمی دونم کجا

دوست داشتن از عشق برتر است


قبلنا یه پست نوشتم راجع به حرفهای دکتر شریعتی در مورد شادی که اصلا قبولش نداشتم اما اینجا حرفهای دکتر برام وحی منزله و لا غیر
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نا بینایی اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد نیز اوج می گیرد
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب دیدار و پرهیز زنده و نیرومند می ماند اما دوست داشتن دنیایش دنیای دیگری است
عشق جوششی یک جانبه است به معشوق نمی اندیشد که کیست؟یک خودجوشی ذاتی است و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزدو یا همواره یک جانبه می ماند و گاه میان دو بیگانه ی نا همانند عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است یکدیگر را نمی بینند پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن چهره ی یکدیگر را می توانند دید و در این جاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره ی هم می نگرند احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق _که درد کوچکی نیست_فراوان است
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد در زیر نور سبز می شود رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید
عشق زیبایی دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ است و قوی دوست داشتن یک صداقت راستین و بی انتها صمیمی و مطلق
عشق بینایی می گیرد و دوست داشتن می دهد
عشق نیرویی است در عاشق که اورا به معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ایست در دوست که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند زیرا عشق جلوه ای از خودخواهی روح تاجرانه یا جانورانه ی آدمی است و چون خود به بدی خود آگاه است آن را در دیگری که می بیند از او بیزار می شود و کینه بر میگیرد اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد همه ی دل ها انچه را او از دوست در خود دارد داشته باشد
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن موثرتر

که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است و چون خود به قداست ماورایی خود بیناست آن را در دیگری می بیند دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد

ش :ومن هر روز خواهم گفت دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

تا جایی که فقط دوست داشتن معنا خواهد داشت

Saturday, September 8, 2007

دخترک قصه ی من


دخترک تنها آرزويش اين بود که شب ها خداوند دست هايش را سخت در دستانش بفشارد اما خبر نداشت که هر شب خدا دستانش را بوسه مي زند


دخترک تنها آرزويش اين بود که در خواب صداي خدا را بشنود که مي گويد دوستت دارم اما خبر نداشت که هر شب با صداي دوستت دارم هاي او به خواب مي رود


دخترک تنها آرزويش اين بود که براي يک بار خدا را ببيند به گونه ي زميني اما خبر نداشت که خدا را آنقدر ديده که انعکاس حضورش را در چشم هايش نمي فهمد و برق چشمانش مي پندارد


دخترک تنها آرزويش اين بود که کمي عاشقانه تر از خدا ياد کند اما خبر نداشت که خدا لبريزش کرده از خودش


دخترک آرزوهايش همه به خدا ختم مي شد اما غمگين بود که آرزوهايش فقط آرزوست


دخترک از آرزوهاي دست نايافتني اش سخت نا اميد شد
مي خواست ديگراينگونه به خدا فکر نکند
مي خواست واقع بين باشد به خيالش
پس نااميدانه گفت خدايا کمکم کن
همان زمان بود که انعکاس صداي خدا را در صدايش شنيد
حضور خدا را در چشم هايش ديد
ودستان خدا رادر دستانش

آن پس دخترک آرزوهايش تمام شد
نه به مرگ مي انديشيد نه به بودن
و دست هاي خدا در دستانش



امضا:شادی با اندکی غم

Friday, September 7, 2007

سرود آفرینش

در آغاز هیچ نبود کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و کلمه بی زبان که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش چگونه می تواند بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و با او عدم
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
حرف های شگفت زیبا و اهورایی همین هایند
و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد
که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود
که همچون زبانه های بی قرار آتشند
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند
و کلماتی که پاره های بودن آدمی اند
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند یافته می شود
.....
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
هر کس گمشده ای دارد
و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دو تا است و خدا یکی بود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند
بدان گونه که احساسش می کنند هست
انسان یک لفظ است
که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود
هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد و در خفقان جنین خون می خورد
و کلمه مسیح بود
.........
و خدا گنجی مجهول بود
حرف های بیتاب و طاقت فرسا
متن طولان و بی نظیریه از کتاب هبوط در کویر دلم می خواد همشو بنویسم

Tuesday, September 4, 2007

خود انتقادی

آن شب در برنامه ی خود انتقادی که از شبکه ی محلی وجدانم پخش می شد
من نیز از شرکت کنندگان نا آگاه بودم
مجری برنامه که همیشه ی خدا بیدار است و تمام هدفش بیدار کردن شخصیت خوب الود من
چنان حمله ی گاز انبری به من کرد
که همه ی تفکراتم با دیدن این صحنه به هیجان آمدند
و آن قدر شلوغش کردند تا اندکی به خودم آمدم
تازه در آن زمان بود که فهمیدم اگر
مجری برنامه که از آشنایان قدیمی و گاها تطمیع شده ی من است
تنها کمی بند پ را برایم اجرا می کرد
چه بسا غرور مرا زندانی می کرد
و چه بسا محکوم به حبس ابد در نادانی ام می شدم
از آن شب بود که هر شب در ساعت معین
به جای دیدن برنامه های آموزشی عشقی یا اجتما عی
فقط برنامه ی خود انتقادی را تماشا می کنم

به سلامت

امروز نتیجه ی 4 سال درس نخوندن, 4 سال بزرگ شدن, 4 سال تجربه کردن, ,چهار سال جوونی کردن وچهار سال زندگی کردن به معنای واقعی کلمه رو گذاشتن تو یه برگه ی آ4 !! و گفتند به سلامت!!!!به سلامت؟

اقتباس عشقی از نتیجه ی ارشد

با وجود اینکه رتبه ی ارشد آزادم فرسنگ ها با آخرین فرد قبولی فاصله داشت اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد این بود که رتبه ی من و گلابی جونم دقیقا پشت سر هم بود و این باعث شد که احساس عمیق تری به هم پیدا کنیم چون به هم ثابت کردیم که در شرایط سخت همدیگرو تنها نمی ذاریم حتی در مردودی از نوع علمیش

Monday, September 3, 2007

حسی برای تمام فصول

دیروز ناحیه ی سوم از مخچه ی سمت چپم !! که مسئول حرکات طرف راست می باشد درد می کرد از اون جایی که منم دست راست بودم و نوشتن با دست چپ قبلنا کراهت داشته چیزی ننوشتم . اما کلی امر مردن بهم مشتبه شد .چون از قضای روزگار یکی از بستگان که ید طولایی در خواب دیدن ارواح و زندگان رو به موت و مردگان در عذاب و ... داشت خواب منو دیده بود !!!جل الخالق منو دقیق نمی شناسه ها اما واسه خواب های مالیخولیایی ما آشنا می شیم . خلاصه بعد از مرور کردن دوباره ی وصیت نامه گفتم شب آخری مسواک نزنم شاید اهل بالا به دلیل عدم تحمل بوی بد بی خیال من بشوند و رفتم که بخوابم یا شایدم بمیرم . گفتم شب آخری حسا بامو که نمی تونم صاف کنم حداقل آخرین ابراز احساسات رو به عزیزانم بکنم . از عزیزان من فقط گلابی جونم بیدار بود که بعد از من در رتبه ی دوم آرامش گوسفندی قرار داشت و چیزی نگرانش نمی کرد جز معضل قرن بیست و یکم یعنی چاقی که نافرم نگرانش می کرد( گلابی جونم عین کلاس ـ حتی نگرانی هاش هم به روزه ) خلاصه از اون جایی که سابقه ی بدی در مشتبه شدن حس مرگ به خودم داشتم گلابی جون هم منو باور نکرد و نازمو نخرید .اما ابراز احساسا ت کردم تا جایی که در توانم بود!! (از طریق پیامک ). دیگه کم کم چشمام هم به سمت ندیدن می رفت و همه ی علائم عدم حیات در من پدیدار می گشت که گفتم آخه خداجونم اینقده بی خبر؟؟کاش می گفتی که من از اون خانمی که مسئول فارغ التحصیلان بود و بهش گفتم بی شعور عذر خواهی می کردم (البت به خودش نگفتم تازه اونم به من گفت نفهم !!) .و این گونه بود که من برای چندمین بار متنبه شدم و پشیمان . با خودم فکر می کردم به چند نفر باید می گفتم دوست دارم که نگفتم ؟ چند نفر و باید محکم بغل می کردم که نکردم ؟ به چند نفر طلب دارم ؟ به کیا چیا گفتم ؟تازه خیلی ها یادم نبود ....دیگه تو حال خودم نبودم گفتم خدا جونم خواستی ببری ببر ! اما بی خیال کارهای کرده ای که نباید انجام می دادم و کارهای نکرده ای که باید انجام می دادم بشو لطفا ....
گذشت و گذشت تا صبح شد و من سالم تر از همیشه بیدار شدم از شب قبل هیچی یادم نبود و اولین کاری که کردم طی یک پیامک مبسوط یکی از دوستامو تا سر حد مرگ اذیت کردم ... و این قصه همچنان سر دراز دارد

Saturday, September 1, 2007

جو یانگوم زدگی

داشتم از کنار مغازه ها رد می شدم که یکی داد می زد بلوز شلوار یانگوم رسید !!! گفتم ای نامردا شلوار یانگوم معصوم و چی جور دیدن که ازش مد گرفتن .اصلا سیمای جمهوری اسلامی چی جور حواسش نبوده که ملت شلوار یانگوم و دیدن آخه دامنش که خیلی بلنده !!! یه کم جلوتر دم دکه ی روزنامه فروشی داد می زدند پوستر یانگوم رسید !! گفتم یانگوم از کی تا حالا رفته قاطی هلو ها ؟؟ تو مسیر دوستم و دیدم و بلوتوث بازی کردیم واسم تبلیغ نمی دونم چی بود فرستاد که همین یانگوم موزمار مظلوم نما آخرش آی بوس می فرستاد آی بوس می فرستاد که دیگه تو حال خودم نبودم! لباسشم که منافی عفت عمومی !!!سوار اتوبوس شدم گوشهامو به کار انداختم شنیدم بحث سر شجره نامه ی یانگوم و آمار زندگیشه و ...(از گفتن جزییات معذورم) اومدم خونه دیدم اهل خونه تا زانو رفتن تو پوست تخمه و دارند یانگوم نیگاه می کنند !!! رفتم پای اینترنت دیدم حراج اینترنتی شونصد تا سی دی جواهری در قصر با زبون مادریش که واسه ماها مثل شرکت در کلاس های گفتار درمانی می مونه. بی خیال همه چی شدم رفتم تو آشپز خونه دنبال یه لقمه نون که مامانم اومد گفت تو از امشب مقامت رفته بالا و شدی بانوی اول آشپزخونه شام با تو!!!! گفتم آخه بانوی من اون یانگوم خونه خراب کن دلش به این افسر لین جان گوم (نمی دونم چیه اسمش همون که آویزون یانگوم) خوشه . من بدبخت دلم به کی خوش باشه لین جان گوم من که رفت با یانگرو !! مامی گفت من نمیدونم !!جالب این جا بود که منم نمی دونستم .خلاصه بعد از اینکه تخم چند تا مرغ خروس مرده رو به جای شام قالب کردم خسته از یانگوم بازی و جو یانگوم رفتم پیامک بازی(اه چه زشت) که دیدم آهنگ یانگوم و برام پیامک(اه اه) کردن
بو دادا بو دادا وووو او دادا وو او دا و او دا بو او رادا واورا ای اورا با او بارا ایرا او او بارا
دیگه داشتم از این اوضاع خسته می شدم گفتم کاش زودتر این وزیر اوو ترتیب این یانگوم و بده که بانو چویی خیلی بهتره .اما خوب که فکر کردم دیدم یانگوم خیلی به گردنمون حق داره .چون اون مدلی که یانگوم تو ایران اشتغال زایی کرده هیچ کی نتونسته این کارو بکنه.خسته از هر چی جواهر و قصر و یانگوم اومدم بخوابم که خواب دیدم افسر لین جانگوم با یانگرو کذایی تو سواحل جیجو قدم می زنه

روابط تنگاتنگ



درست از روزی که بهم گفتی چقدر باهوشی
گوش های من دراز و مخملی شد


حالا نمی دونم خرابت شدم یا خر گوش شدم یا خریتم در گوش هام نمود پیدا کرد ؟ اما هرچی بود رابطه ی تنگاتنگی با خر داشت

چرا

از وقتی همه چیز رو به شوخی گرفتم داستان های جدی زندگیم بیشتر شده !! چرا؟؟

Friday, August 31, 2007

بحث جدیه

می دانم
هنوز برای مردن کسی نشده ام

Thursday, August 30, 2007

من دیوانه نیستم

این جا روزها و شب ها را در فصل هایی که به جبر فرمانروایی می شود تقسیم می کنند
خوردن, نوشیدن, خوابیدن, پوشاندن عریانی و آنگاه بیزار بودن به هنگام عمل, کار کردن, بازی کردن آواز خواندن, رقصیدن پس آنگاه به آرامی خفتن در آن هنگام که ساعت ها زمان را اعلام می کنند
اندیشیدنی اینگونه, احساس کردنی اینچنین و از آن پس گذر از تفکر و احساس آنگاه که در آنسوی افق پرده ی ستاره ی اقبال فرو افتد
دزدیدن از همسایه ای با لبخند, بخشیدن هدایایی با حرکت زیبای دست, خواهشی زیرکانه, سرزنشی عاقلانه, نابودی روحی با یک واژه, سوزاندن جسمی با یک نفس و آنگاه شستن دست ها آن زمان که کار روزانه پایان می یابد
عشق ورزیدن با عادتی ثابت, پذیرا شدن بهترین _ خود به گونه ی همیشگی, عبادت خدایان آنگونه که شایسته ی پروردگار است, فریب حیله گران شیاطین و انگاه فراموشی هر آنچه بوده که گویی حافظه مرده بوده است. سرگرم شدن به چیزی, انتظار کشیدن برای پاداش, شادی کردن با لذت, شرافتمندانه رنج کشیدن و سپس خالی شدن جام به آن امید که فردا دوباره پر خواهد شد
ای خدا اینها همه با دور اندیشی تصور شده با تولدی معلوم, مراقبتی کامل, حکومتی با قوانین ,هدایتی مستدل و سپس کشتن و سوزاندن پس از دستوری قطعی و حتی گورهای خاموشی که روح بشر در ان آرمیده نشان داشته و داغ خورده اند این است دنیای کامل, دنیای انجام خوبی, دنیای منتهای شگفتی ,میوه ی رسیده ی باغ خدا سرور اندیشه ی جهان
ای خدا اما چرا باید اینجا باشم . من دانه ی سبز نشکفته ی هیجانم .توفان دیوانه ای که نه به غرب می رود و نه به شرق .پاره ای سرگردان از سیاره ی سوزان؟چرا من این جا هستم ای خدای ارواح گمشده .تو که میان خدایان گم گشته ای ؟چرا


جبران خلیل جبران از کتاب من دیوانه نیستم



گرچه متن نازنینی اما من مطمئنم اگه نبودم می خواستم باشم تا هر چیزی که تا حالا حس کردم تجربه کنم

توضیح واضحات

بالاخره بعد از کلی کشمکش روحی و یک سری جنگ های صلیبی در زوایای ذهنم تونستم آمار بازدید کننده هارو تو بلاگ بذارم فعلا که انگشت شماره . واسه همین روزی دو تا سه بار سر می زنم تا با اون نفراتی که تطمیع کردم که هر روز بیان سر بزنند یه تعداد سر بالا نگهدارنده ای بشه
دنیای بدی شده به یکی گفتم بیا این بلاگ رو بخون کلی با صفاست گفت اینا چیه پروکسی نداری؟؟جوونای امروز.... استغفرالله

راه

مگر نه راه به سوی خدا از میان آن چنان که منم می گذرد

نمی دونم کجا خوندمش و مال کیه

فقط امروز

مطمئن نیستم در آن دنیا بخواهم با تو باشم . در این دنیا نیز مطمئن نبودم بخواهم با تو باشم
اما امروز را مطمئن بودم که می خواستم با تو باشم

Monday, August 27, 2007

آقا شفاف سازی کنید

تست کنکور سراسری سال 86 رشته علوم ریاضی : رویای صادقه :هر کدام از ما هنگام ......رویایی را مشاهده می کنیم این رویاها انواع مختلف دارند
دویدن2-ایستادن3-خواب4 – نشستن

همه جا این تست مورد تمسخر واقع شد که چه سوال های در حد کاهو و جلبکی و این چه سوالایی بوده و خلاصه بعدش هم کلی مدرک سراسری ما رفت زیر سوال و زیر تیغ که این بود اهن و تلپت دختر .با این سوال ها قبول شدی دختر؟؟؟؟هی انگشت کردی تو چشم ملت که قبول شدم با این سوال ها ؟/حالا دیگه تو می خوای خود زنی بکنی یا نمی دونم هر جوری با مشت بکوبی تو سرت که بابا جان من مدرکم مال عهد .... یا همون بوق .مال اون زمان که لیسانس گرفتن در حد گلابی بود و هنوز اینقده کاهو نشده بود به خرج کسی نمی ره. تازه می تونم با یه بحث فلسفی بهتون ثابت کنم که این یک سوال فلسفیه که جواب درستی هم نداره این از اون سوال هایی که باید بخاطره حلش بورس تحصیلیه آکسفورد رو بهم بدن .عرض کنم حضور انور عزیزانم که رویا رو در هر حالی می شه دید مثلا من همیشه موقع دویدن دنبال اتوبوس رویای یه پراید هاش بک که قرار صادقه بشه در آینده و دارم همیشه دارم اما موقع دویدن بیشتر می شه .پس گزینه ی یک یعنی هنگام دویدن می تونه درست باشه. اما گزینه ی 2 من بیشترین رویاهام در هنگام ایستادن سر کوچه ی گلابی جونم دارم درست اون موقع می رم تو رویا و توی اون چند ساعتی که منتظرم از خونه بیاد بیرون که با هم بریم ددر همش اون و تو رویا می بینم که صادقه هم می شه البته با تاخیر پس این گزینه هم میشه. اما گزینه 3 در هنگام خواب من رویا زیاد می بینم اما اونا صادق که نیستن مثلا شونصد دفعه خواب گل و گیاه دیدم و گلابی جونم گفته نشونه ی خواستگار اما در این عهد قحطی رجال کو ؟ کجاست ؟دریغ پس این گزینه به جون عزیزتون اشتباست و اما گزینه ی 4 یعنی در هنگام نشستن باید بگم من بیشترین رویاهای زندگیم رو هنگام نشستن سر کلاس های درسی می بینم بخصوص اگه کلاس مختلط باشه که ایکی ثانیه رویاها صادقه می شه و اصلا نشستن سر کلاس درس برای من مفهوم خیال پردازی داره و نه فقط من .پس این گزینه هم درسته .حالا فهمیدید چه کلاهی سرتون رفته سوال می بایست این می بود کدام گزینه غلط است که اون وقت می شد گزینه 3 اما سوال گزینه درست رو می خواسته که یکی نبوده بعدشم واسه اینکه گندش در نیاد و خودشون هم معنی این سوال زیرکانه رو نگرفته بودند صداشو در نیا وردند و الکی ملت و پیچوندن که سوال ها آب دوغ خیاریه.
تازه اون حالتی که ممکن منظور طراح از رویا دوست دخترش رویا بوده باشه رو من اضافه نکردم که اون خودش یه سری مسائل اخلاقی رو وارد قضیه می کرد که باید با حضور حاجی مسئلتن به اون مسائل رسیدگی کنیم

کجایی کودکم

دیشب 3 تا کار رو با هم انجام دادم
دروغ و گفتم
حقیقت و خوردم
حرف هایی که نباید رو زدم

فقط به این دلیل که می خواستم بزرگتر جلوه کنم

خودزنی

دختر
بابا می خوام برم کلاس زبان مجارستانی
پدر
باشه بابا می برم و می یارمت
دختر
بابا خودم می خوام برم
پدر
باشه بابا خودم می برم و می یارمت
دختر
بابا با دوستام می خوام برم
پدر
باشه بابا دوستات رو هم با خودمون می بریم و می یاریم
.
.
.
دختر
بابا تصمیمم عوض شد دیگه نمی خوام برم کلاس

پدر
باشه بابا اما اگه خواستی بگو خودم می برم و می یارمت
دختر
بابا دیگه اصلا جایی نمی خوام برم
پدر
باشه بابا اما اگه خوستی جایی بری بگو خودم می برم و می یارمت

Friday, August 24, 2007

دوگانگی شخصیتی از نوع فرا حاد

یه مطلبی خوندم توی روزنامه در مورد مزایای شاد بودن و اینکه شاد باشیم و از این صحبت های آب دوغ خیاری که پر بیراه نمی گن .یه کوچولوشو می گم براتون
محققان ملتفت شدند که کسایی که الکی خوش هستند از جمله آبجی تون در هنگام مضطرب شدن موادی که زمینه ساز سکته قلبی می شه در خونشون دیده می شه اما کمتر از بقیه....چرا غالبا تعاریف را ناشنیده می گیریم اما حرف های نا خوشایند را تا مدتها در ذهن نگه می داریم (با خودم گفتم آخه ننت خوب بابا ت خوب تو تعریف کن آوا رو کفن کنند اگه نشنیده بگیره)و خلاصه چند تا توصیه هم واسه شاد بودن کرده بود که :توکل به خدا-راضی بودن از زندگی- عاشقانه زندگی کردن انعطاف پذیری-کرامت نفس-صداقت-ورزش-ابتکارو خلاصه از این حرفا
با خوندن این ها تازه فهمیدم از بس آدم خوبیم!!!! اینقده الکی خوش خوشانم می شه و کلی شیفته ی خودم شدم و اعتماد به نفس در حد خدا که می کوبید به سقف وشروع کردم به بشکن و شادی و رق .. .. تا اینکه داشتم کتاب مورد علاقم یعنی هبوط در کویر و می خوندم مال دکتر شریعتی دیگه که حسابی خورد تو پرم آخه ببینید چی گفته

هر که در این حیات در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید از بلاهت جانوری و گیاهی برخوردار است!!!نمی دانم چرا در هر شعفی هر خنده ی قاه قاهی هر بشکنی هر احساس خوشحالی موجی از حماقت غلیظ منفور و زشت پدیدار است . نمی دانم قیا فه های خوش فربه چرا در چشم من تا حد استفراغ (گلاب به روتون:ش) وقیح قبیح و چندش آورند . نمی دانم چه تجانسی است میان چربی و حماقت (قابل توجه گلابی جونم :ش) و الخ

با خوندن این 2 تا متن پارادوکسیکال دچار دوگانگی شخصیتی از نوع حاد شدم و گفتم آخه دکتر جون روحت شاد یه کم مراعات می کردی .این چه طرز ابراز احساسات ـ من که حالم بد شد آخه
همون موقع یادم افتاد به یکی از کلاس های معارف و دعوای دانشجو با استاد بر سر حمایت از دکتر . استاد حرف قشنگی زد : من مخالف افکار دکتر شریعتی نیستم من می گم هیچ وقت پرونده ی آدما رو کامل نبندید
بذارید پرونده ی آدما باز بمونه


پس با خودم گفتم بشنو و باور نکن. پس شاد باش
پیوست:منظور از ش در متن شادی است نه شریعتی

Wednesday, August 22, 2007

بهانه


خدایا

شادم

به دو بهانه ی بزرگ

بودنم و بودنت

Tuesday, August 21, 2007

روز رفتن

گاهی روح آدمی چنان عظمتی می یابد
که جسم دیگر قادر به پذیرش آن روح نیست
و آنگاه است که روح جسم را با تمام خاطراتش ترک می کند
کاش روز رفتنم آنگاه باشد
امضاء
شادی

ارزش

!!!شهادت چیز خوبی است به شرط آنکه برای آن نمیری
از کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت اثر آرش حجازی

باز هم مرغان آواره

نوری که با کردارکودکی عریان
شادمانه
در میان برگ های سبز بازی می کند
نمی داند که آدمی می تواند دروغ بگوید
.............
دلم امواجش را به ساحل جهان می کوبد و
گریان بر آن می نویسد
دوستت دارم
..................
پرنده آرزو می کند ای کاش ابرمی بودم
و ابر آرزو می کند ای کاش پرنده می بودم
.................
و آبشار می خواند
چون رها شوم ترانه ام را خوهم یافت
..................
خدا خود را در افریدن می یابد
...............
در مرگ بسیار یک می شود و در زندگی یک بسیار
................
قبلا گفتم بازم می گم کتاب مرغان آواره اثر رابیندر رانات تاگور ایز فنتستیک

Monday, August 20, 2007

خاله جان مادرت

این هم همون مطلب قبلیه یه کم منظم شده بعضی جاهاش هم منظم نمی شد یا خالی مونده اگه نظر بدید کلی ذوق مرگ می شم


کودکی بود او دوره گرد ریزنقش زبرو زرنگ
سن و سالش 5 یا 6 پاک معصوم در بهشت
من را که دید آمد جلو خاله یک قرآن بخر
خاله جان مادرت خاله جان پدرت
من چنان با خشم و غیض خسته ازاین سرنوشت
گفتمش نه بچه جان نه نمی خواهم از آن
ریز نقش قصه مان همچنان اصرار کنان
تند و تند و پشت هم می گفت خاله یک قرآن بخر
چند قدم آن دورتر آدمی آدم نشان
داد زد آی بچه جان بچه ی قرآن نشان
این هزاری را بگیر سرنوشتت پیش گیر
ریز نقش قصه مان با چنان برقی به چشم
با دلی لبریز شوق با دلی اندک به شرم
گفت ای مرد با خدا من نیستم یک گدا
این کتاب مال تو در ازای آن یک هزار
:آدم آدم نشان با صدایی اندک رسا
من نیستم از دینتان کافرم از دیدتان
چون مسلمان نیستم گویی اینجا آدم نیستم
با تمام این نشان ای پسر جان ای عزیز
پول را بردار و رو من رضا دارم به کار
دوره گرد ریز نقش با چنان روحی عظیم
گفت نه من گدا نیستم این چنین دل رضا نیستم
من که در عصر یخی در عبور برزخی
در اشک های بی صدا در نگاه های نارسا
غرق بودم با گناه با حس بدبختی بجا
با دیدن روحی عظیم آن چنان و این چنین
با دیدن یک دوره گرد یا کافری اینگونه دست
غرق شرم و انهدام در مرز نابودی به پیش
می دیدم از آن راه دور عظمت عشق حضور
آن دو مرد ماندگار آن دو دست کردگار
دادنم درسی بزرگ دادنم روحی عظیم
آن ریز نقش قصه مان آن کودک قرآن نشان
آن که بی شک همچنان بود آیه ای از کردگار
پول را با شرمندگی با دلی از خستگی
گرفتش با هر 2 دست
با چنان سرعت به نور محو شد از دید و دور
آن چنان گویی که او یک حضور از نور بود
تا برای آدمی قلبی آکنده به نور دلی از جنس بلور
باز هم معنا بگیرد باز هم معنا بگیرد

سمبوسه ی پیتزایی با طعم شرمندگی

یادمه زمستون سال قبل بود که منو گلابی جونم با هم رفته بودیم سمبوسه پیتزایی بخریم که امر پیتزا خوردن بهمون مشتبه بشه و این کارو لب کارون انجام بدیم که حس دریا هم منتقل بشه .چه کنیم دیگه نداری و هزار جور حس نوستالژیک که واسه اون حسا کلی کیفمون کوک میشه و میریم تو عوالم عالم معنا .آخه بین خودمون باشه از آرزوهای منو گلابی جونم اینه که یه شب تا صبح کنار دریا بشینیم و حرف بزنیم حالا چی میگیم کنار آب و نمی گم چون معصیت داره یا بقول قدیمیا کراهت داره نکه بد باشه ها نه نمی خوام شما هم توی دست انداختن ما شریک باشین . بگذریم چه قذه از مطلبی که می خواستم بگم پرت شدم دیگه رشته ی افکار نداشتم پاره شد اما سعی بنده ی کمترین بر آنست که حق مطلب ادا شود. می کفتم در مغازه بودیم که یه بچه دستفروش اومد جلو و حالا گیر نده و کی گیر بده نیس که چهره ی گلابی جونم مهربونه بچه مردم اغفال شد راستش موقع دیدن این بچه ها خیلی دلم غصه دار می شه دوست دارم بخرم اما خوب مگه یکی دوتا هستن .خلاصه پسرک قرآن های کوچولوش و کرفته بود جلو ما ای گیر که خاله جون نامزدت جون زیدت بخر ما 2 تا هم عین آدم های بی خاصیت در حالیکه به دوردست های نادیده خیره شده بودیم یه اخم مصنوعی کشیدیم رو دل سوختمون و جدی جدی گفتیم نه برو گیر نده اذیت نکن . توی همین حال و احوال ساختگی خاک بر سریه شرم آور بودیم که یه آقای جوونی چند قدم دورتر پسرک رو صدا زد گفت بیا اینجا .بچه ی قرآن بدست که برق امید تو چشاش یهو از سوسو زدن در اومد و درخشید با یه نگاه خاص که لازمه ی اون دهن کجی هم بود از پیش ما گذشت .آقای جوون یه هزاری داد دست بچه گفت بیا بگیر و برو .بچه که انگاری به تریژ قباش که نمیدونم املاش همینه یا نه برخورده باشه گفت نه آقا مگه ما گداییم قرآنت و بگیر .آقای کذایی گفت من قرآن نمیخوام اصلا مسلمون نیستم از نظرشماها آدم هم که نیستم اما قرآن واسه خودت پولم واسه خودت .همون موقع من با گلابی جونم یه چشم ردوبدل کردیم و واسه اینکه بیشتر از این شرمنده ی چشمامون نشیم چشممون رو رو حقایق دیدنی بستیم و حواسمون سوق دادیم به سمبوسه اونم پیتزاییش . جونم واستون بگه که همون موقع یه حس بد بهم حمله ور شد و به نام نامی اشک خواست کارش و شروع کنه اما من اینجور وقتا مبارز خوبیم . آخر داستان دیگه مهم نیست اما آقای جوون پسرک رو مجاب کرد که پول و بگیره و بره پسرک که خیلی از این بابت شرمنده بود یه جورایی از صحنه گریخت اما با خودم گفتم چقدر قشنگتر بود اگه یه قرآن هم بر می داشت .
خلاصه 1 ساعت بعد منو گلابی لب رودخونه از طعم سمبوسه لذت می بردیم و خدا رو بخاطر وجود اون لحظه ها شکر می کردیم بدون اینکه اثری ازاون صحنه با چشمای شرمند ه ی ما باشه .اما اینو دقیق نفهمیدم چون دیگه به هم نگاه نمی کردیم .چشما نگاهشون به آب بود
اما 2 تا مطلب دستم اومد که بعضی از ماها با همه ی ادعاهایی که داریم چه قدر راحت گدایی می کنیم هم گدایی پول هم گدایی احترام هم گدایی عشق هم محبت و .... دیگه اینکه مسلمون بودن من هیچ چیز رو ثابت نمی کنه اگه آدم نباشم

خواهرا گریه کنند

و اما براتون بگم از شب احیا و تصمیم اینجانب برای رفتن به مراسم در جهت تزکیه ی نفس و ریختن دو قطره اشک و احساس آدم شدن و خوبتر شدن در پی ریختن دو قطره اشک کذایی. آره خلاصه از سر شب رفتم که یه جای دنج گیر بیارم و خلاصه واسه خودم برم تو عوالم عالم معنا اما دیدم حتی پیش کفش ها هم جایی واسه من نیس .خلاصه از اون جایی که آبجیتون ترکه ای تشریف دارند و البته با کمی خنده تحویل حاج خانم ها دادن و چهره ی معصومانه گرفتن به اندازه ی یه پا جا پیدا کردم و خودم و چپوندم اونجا و در همین اثنا پای چند تا حاج خانم محترم و سن بالارو هم خلاصه لگد مال کردم و نشستم . هنوز مراسم بطور رسمی شروع نشده بود و جمع حاج خانم ها جمع بود و گوش های منم با اینکه تا ناشنوا شدن فاصله کمی داره در این مواقع عجیب فعال می شه .توی همون مدت کم آمار تمام دخترا و پسرای محل اومد دستم و تازه فهمیدم که همسایه ی دیفال به دیفال ما چند تا بچه داره و المابقی .جونم براتون بگه که اوضاع به همین منوال می گذشت و منم کم کم نیاز به تکون خوردن داشتم اما حتی به اندازه ی باز و بسته شدن قفسه ی سینه واسه امر حیاتی تنفس هم جا نبود آخه یادم رفت بگم قسمت خانوم هارو تقدیم برادران دینی کرده بودند و خواهران دینی مظلوم وراهی یک اتاق کوچک.بالاخره حاج آقا تشریفشون و آوردن و بعد از کلی مبسر بازی و گفتن خواهرا کمی آرامتر و خواهرا صلوات و دیگه کم کم گفتن زن بسته و چه خبرته نصفه شبی این خوهرا هم کوتاه اومدن به ظاهر البته و مراسم شروع شد .دعای جوشن کبیر و صغیر و قرآن و نوحه و اشک و آه و ماتم تا اینکه بلندگوی خواهران دینی قطع شد و از اونجایی که ما خواهران دینی مایه ی گناه رو در یک اتاق در بسته محبوس کرده بودند هیچ صدایی به ما نمی رسید یهو با قطع بلندگو حال روحانی ماهم تموم شد و قر قر و نق نق که چه وضعیه اینجور نمیشه و تا چند تا از دخترای بسیجی اومدن با بلند گو ور رفتن که افاقه ای هم نکرد.تقریبا رسیده بودیم به قسمت های مهیج که اینجور شد گفتیم حاج خانم درو باز کنید که از طرف آقایون صدا بیاد حاج خانوم کذایی که انگار یه پیشنهاد بیشرمانه بهش شده باشه استغفرالله گفت و چادرش و محکم تر کرد و رفت در مشترک بین آقایون و خانم هارو با ظرافت هر چه تمام باز کرد و ریز ریز نیگاه می کرد البته جریان گرفتن کلید در کذایی از خواهرای بسیجی بماند که خیلی مبسوط می باشد.هیچی دیگه اون حاح خانومی که گفتم خودش از گوشه ی در نگاه میکرد و گوش می داد و می گفت خواهرا حالا قرآن بگیرند رو سرشون و خواهرای بی خبر از همه جا این کارو می کردن .خواهرا سجده کنند خواهرا دعا کنند خواهرا بایستند .تا اینکه یهو گفت داره نوحه می خونه و ما خواهرا بدون اینکه چیزی از نوحه بشنفیم اشک ریختیم عین ابر بهار و این بود ماجرای شب احیا اما بعد از اون شب این سوال به ذهنم اومد که: یعنی واقعا توی اون تاریکی توی اون فضای معنوی ساعت 3 صبح باز گذاشتن یک در آقایون رو به ورطه ی گناه
می کشوند یعنی ما اینقده مایه ی گناه هستیم و خبر نداریم یعنی در مورد اون برادرای دینی چیزی به نام اختیار جود نداره
اگر دنیای ما این جوریه پس وای به حال ما .باید بدون شنیدن نوحه اشک بریزیم
پس خواهرا گریه کنند

Friday, August 17, 2007

تو به من میگی رنگین پوست ؟


یکی از دوستای چتی همیشه رنگین پوست بودن منو دستمایه ی شوخی می کرد و کلی با هم کل کل می کردید و می خندیدیم تا وقتی که این شعرو براش گفتم انگار که متنبه شده باشه دیگه هیچ حرفی نزد . این شعر و یه بچه آفریقایی گفته که گویا نامزد شعر سال 2005 هم بوده من که خیلی خوشم اومد


وقتی به دنیا می یام سیاهم

وقتی بزرگ می شم سیاهم

وقتی می رم زیر آفتاب سیاهم

وقتی می ترسم سیاهم

وقتی می میرم هنوزم سیاهم

و تو آدم سفید

وقتی به دنیا می یای صورتی هستی

وقتی بزرگ می شی سفیدی

وقتی می ری زیر آفتاب قرمزی

وقتی سردت می شه آبی می شی

وقتی می ترسی زردی

وقتی مریض می شی سبزی

وقتی می میری خاکستری می شی

حالا تو به من می گی رنگین پوست


اینم یه متن عالی از رابیندر رانات تاگور


INTERVIEW WITH GOD
گفتگو با خدا
I dreamed , I had an interview with god.
خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم
God asked?
خدا گفت
So you would like to interview me !
پس می خواهی با من گفتگو کنی؟
I said ,If you have the time.
گفتم اگر وقت داشته باشید
God smiled ,
خدا لبخند زد
My time is eternity.
وقت من ابدی است
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
What surprises you most about human kind ?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
God answered :
خدا پاسخ داد
That they get bored with child hood .
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
They rush to grow up and then ,
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد
long to be children again .
حسرت دوران کودکی را می خورند
That they lose their health to make money .
اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند
and then ,
و بعد
lose their money to restore their health .
پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند
That by thinking anxiously about the future,
اینکه با نگرانی نسبت به آینده
They forget the present ,
، زمان حال را فراموش می کنند
such that they live in nether the present ,
آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند
And not the future .
نه در آینده
That they live as if they will never die ,
این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد
and die as if they had never lived .
وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند
God's hand took mine and
خداوند دستهای مرا در دست گرفت
we were silent for a while .
و مدتی هر دو ساکت ماندیم
And then I asked :
بعد پرسیدم
As the creator of people ,
به عنوان خالق انسانها

What are some of life lessons you want them to learn?
می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
God replied , with a smile ,
خداوند با لبخند پاسخ داد :
To learn they can not make any one love them .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
but they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد
T o learn that it is not good to compare themselves to
others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
To learn that a rich person is not one who has the
most,
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
but is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق، در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،
, and it takes many years to heal them.
ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
To learn to forgive by practicing for giveness .
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند
T o learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
But simly do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند
T o learn that two people can look at the same thing,
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،
and see it differently.
اما آن را متفاوت ببینند
To learn that it is not always enough that they be forgiven by others.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
The must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
And to learn that I am here
و یاد بگیرند که من اینجا هستم
ALWAYS
همیشه
نظر یادتون نره

و اما از خودم بگم

تازه یکم حرفم اومده آخه گفتم که یهو زد به سرم که بیام ببینم چی جور میشه وبلاگ ساخت دیدم یه صفحه گذاشتن جلوم که بسم الله بنویس منم خوب کم حرف حرفی نداشتم بگم اما حالا بگم که شادی اسم دخترمه دخترم هنوز به دنیا نیومده چون باباش و هنوز پیدا نکردم شایدم پیدا نکنم واسه همین گذاشتم شادی
از اونجایی که الان 2 ماهی میشه که مدرکمو گرفتم گذاشتم در کوزه که آبش و بخورم گفتم برم سر مشاغل کاذب یعنی وبلاگ نویسی پول که توش نیس تازه از خودتم باید بریزی رو داریه منم واسه همین یکی از شعرام که نه یکی از نوشته های زمان جوگیر شدنم که واسه جی افم گفتم می نویسم این جی افم برام مظهر عشق اسمشو میذارم خودش بیاد بگه
هر گاه خواستید خنده ی مرا ببینید تنها صدای خنده اش را برایم بیاورید
هر گا خواستید اشک های مرا ببینید قطره ای از اشک او را بریم بیاورید
هرگاه خواستید صداقتم را لمس کنید مرا با او بگذارید و تماشا کنید
هر گاه خواستید به سخره گرفتن روزهای زندگی را تجربه کنید به حرف های من و او گوش فرا دهید
با ما بمانید تا روزهای زندگی را لمس کنید تا شیطنت را نقاشی کنید
بمانید تا لذت دوست داشتن را تنفس کنید
....
حال دیگر مدتهاست که من و اودست در دست عشق
در دور دست های امکان
در سرزمین های صداقت
در دشت های پاکی در آسمان های سراسر حضور
در رودهای خاطره در چمنزارهای اعتقاد
به راه برده می شویم
غم هایمان را با خنده معنا می کنیم
زندگی را قدم می زنیم
و با نگاهی به عظمت خورشید
در قلب خدا درک می شویم
!! البته قبول دارم که خیلی لوس و بی مزه بود واسه همین به کسی اینارو نشون نمیدم
در حد شعرایی که پسرای گیر واسه دخترا میگن ال او ال
راستی ال او ال =lol
گلابی من اگه خوندی نظر بدیا

چند تا شعر خوشگل از رابیندر رانات تاگور

انسان بدتر از حیوان است وقتی که حیوان است


من در این جهان کوچکم زندگی می کنم و بیم آن دارم که آن را کوچکتر کنم مرا به جهان خویش بر و بگذار به شادمانی آزادی آنرا داشته باشم که تمامتم را گم کنم


علف کنار راه ستارگان را دوست می دار آنگاه رویاهایت در گل ها خواهند شکفت


ای یار تو را به خانه نمی خوانم به تنهای بی پایانم بیا


یکی کودکم درون تاریکی
مادر به جستجوی تو بر سراسر روپوش شب دست می کشم


تو را دیده ام بهگونه کودکی نیم بیدارکه مادرش را در تاریکای سحری می بیند و آن گاه لبخند میزند و باز به خواب می رود
البته باز هم هست که می ذارم براتون اما پیشنهاد می کنم کتاب مرغان آواره بخونید که خوشگل اگر هم مثل من استطاعتشو نداشتین کتاب بخرید از سایت سارا کتاب دانلود کنید این سایت خوبیه کلی هم کتاب داره واسه دانلود

سلام به همه ی کسانی که دوست می دارم

دقیقا نمیدونم چی باید بگم چون کلی از ساختن وبلاگم ذوق مرگ شدم فکر نمیکردم اینقده کشکی بشه وبلاگ بسازم واسه همین چیزی آماده نکردم اینا به عنوان افتتاحیه فعلا همین و بگم که خیلی دوستون دارم چون به وبلاگم سر زدید چون متن آماده ندارم میرم سره فایل جادوییم و چند تا شعر عشقولانه میذارم واستون



دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را درجهان معروف کر د" البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .
اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم . اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم .
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم . سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد : "شادى از خرد عاقل تر است ".
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم
امید به اینکه خوشتون اومده باشه