Friday, August 31, 2007

بحث جدیه

می دانم
هنوز برای مردن کسی نشده ام

Thursday, August 30, 2007

من دیوانه نیستم

این جا روزها و شب ها را در فصل هایی که به جبر فرمانروایی می شود تقسیم می کنند
خوردن, نوشیدن, خوابیدن, پوشاندن عریانی و آنگاه بیزار بودن به هنگام عمل, کار کردن, بازی کردن آواز خواندن, رقصیدن پس آنگاه به آرامی خفتن در آن هنگام که ساعت ها زمان را اعلام می کنند
اندیشیدنی اینگونه, احساس کردنی اینچنین و از آن پس گذر از تفکر و احساس آنگاه که در آنسوی افق پرده ی ستاره ی اقبال فرو افتد
دزدیدن از همسایه ای با لبخند, بخشیدن هدایایی با حرکت زیبای دست, خواهشی زیرکانه, سرزنشی عاقلانه, نابودی روحی با یک واژه, سوزاندن جسمی با یک نفس و آنگاه شستن دست ها آن زمان که کار روزانه پایان می یابد
عشق ورزیدن با عادتی ثابت, پذیرا شدن بهترین _ خود به گونه ی همیشگی, عبادت خدایان آنگونه که شایسته ی پروردگار است, فریب حیله گران شیاطین و انگاه فراموشی هر آنچه بوده که گویی حافظه مرده بوده است. سرگرم شدن به چیزی, انتظار کشیدن برای پاداش, شادی کردن با لذت, شرافتمندانه رنج کشیدن و سپس خالی شدن جام به آن امید که فردا دوباره پر خواهد شد
ای خدا اینها همه با دور اندیشی تصور شده با تولدی معلوم, مراقبتی کامل, حکومتی با قوانین ,هدایتی مستدل و سپس کشتن و سوزاندن پس از دستوری قطعی و حتی گورهای خاموشی که روح بشر در ان آرمیده نشان داشته و داغ خورده اند این است دنیای کامل, دنیای انجام خوبی, دنیای منتهای شگفتی ,میوه ی رسیده ی باغ خدا سرور اندیشه ی جهان
ای خدا اما چرا باید اینجا باشم . من دانه ی سبز نشکفته ی هیجانم .توفان دیوانه ای که نه به غرب می رود و نه به شرق .پاره ای سرگردان از سیاره ی سوزان؟چرا من این جا هستم ای خدای ارواح گمشده .تو که میان خدایان گم گشته ای ؟چرا


جبران خلیل جبران از کتاب من دیوانه نیستم



گرچه متن نازنینی اما من مطمئنم اگه نبودم می خواستم باشم تا هر چیزی که تا حالا حس کردم تجربه کنم

توضیح واضحات

بالاخره بعد از کلی کشمکش روحی و یک سری جنگ های صلیبی در زوایای ذهنم تونستم آمار بازدید کننده هارو تو بلاگ بذارم فعلا که انگشت شماره . واسه همین روزی دو تا سه بار سر می زنم تا با اون نفراتی که تطمیع کردم که هر روز بیان سر بزنند یه تعداد سر بالا نگهدارنده ای بشه
دنیای بدی شده به یکی گفتم بیا این بلاگ رو بخون کلی با صفاست گفت اینا چیه پروکسی نداری؟؟جوونای امروز.... استغفرالله

راه

مگر نه راه به سوی خدا از میان آن چنان که منم می گذرد

نمی دونم کجا خوندمش و مال کیه

فقط امروز

مطمئن نیستم در آن دنیا بخواهم با تو باشم . در این دنیا نیز مطمئن نبودم بخواهم با تو باشم
اما امروز را مطمئن بودم که می خواستم با تو باشم

Monday, August 27, 2007

آقا شفاف سازی کنید

تست کنکور سراسری سال 86 رشته علوم ریاضی : رویای صادقه :هر کدام از ما هنگام ......رویایی را مشاهده می کنیم این رویاها انواع مختلف دارند
دویدن2-ایستادن3-خواب4 – نشستن

همه جا این تست مورد تمسخر واقع شد که چه سوال های در حد کاهو و جلبکی و این چه سوالایی بوده و خلاصه بعدش هم کلی مدرک سراسری ما رفت زیر سوال و زیر تیغ که این بود اهن و تلپت دختر .با این سوال ها قبول شدی دختر؟؟؟؟هی انگشت کردی تو چشم ملت که قبول شدم با این سوال ها ؟/حالا دیگه تو می خوای خود زنی بکنی یا نمی دونم هر جوری با مشت بکوبی تو سرت که بابا جان من مدرکم مال عهد .... یا همون بوق .مال اون زمان که لیسانس گرفتن در حد گلابی بود و هنوز اینقده کاهو نشده بود به خرج کسی نمی ره. تازه می تونم با یه بحث فلسفی بهتون ثابت کنم که این یک سوال فلسفیه که جواب درستی هم نداره این از اون سوال هایی که باید بخاطره حلش بورس تحصیلیه آکسفورد رو بهم بدن .عرض کنم حضور انور عزیزانم که رویا رو در هر حالی می شه دید مثلا من همیشه موقع دویدن دنبال اتوبوس رویای یه پراید هاش بک که قرار صادقه بشه در آینده و دارم همیشه دارم اما موقع دویدن بیشتر می شه .پس گزینه ی یک یعنی هنگام دویدن می تونه درست باشه. اما گزینه ی 2 من بیشترین رویاهام در هنگام ایستادن سر کوچه ی گلابی جونم دارم درست اون موقع می رم تو رویا و توی اون چند ساعتی که منتظرم از خونه بیاد بیرون که با هم بریم ددر همش اون و تو رویا می بینم که صادقه هم می شه البته با تاخیر پس این گزینه هم میشه. اما گزینه 3 در هنگام خواب من رویا زیاد می بینم اما اونا صادق که نیستن مثلا شونصد دفعه خواب گل و گیاه دیدم و گلابی جونم گفته نشونه ی خواستگار اما در این عهد قحطی رجال کو ؟ کجاست ؟دریغ پس این گزینه به جون عزیزتون اشتباست و اما گزینه ی 4 یعنی در هنگام نشستن باید بگم من بیشترین رویاهای زندگیم رو هنگام نشستن سر کلاس های درسی می بینم بخصوص اگه کلاس مختلط باشه که ایکی ثانیه رویاها صادقه می شه و اصلا نشستن سر کلاس درس برای من مفهوم خیال پردازی داره و نه فقط من .پس این گزینه هم درسته .حالا فهمیدید چه کلاهی سرتون رفته سوال می بایست این می بود کدام گزینه غلط است که اون وقت می شد گزینه 3 اما سوال گزینه درست رو می خواسته که یکی نبوده بعدشم واسه اینکه گندش در نیاد و خودشون هم معنی این سوال زیرکانه رو نگرفته بودند صداشو در نیا وردند و الکی ملت و پیچوندن که سوال ها آب دوغ خیاریه.
تازه اون حالتی که ممکن منظور طراح از رویا دوست دخترش رویا بوده باشه رو من اضافه نکردم که اون خودش یه سری مسائل اخلاقی رو وارد قضیه می کرد که باید با حضور حاجی مسئلتن به اون مسائل رسیدگی کنیم

کجایی کودکم

دیشب 3 تا کار رو با هم انجام دادم
دروغ و گفتم
حقیقت و خوردم
حرف هایی که نباید رو زدم

فقط به این دلیل که می خواستم بزرگتر جلوه کنم

خودزنی

دختر
بابا می خوام برم کلاس زبان مجارستانی
پدر
باشه بابا می برم و می یارمت
دختر
بابا خودم می خوام برم
پدر
باشه بابا خودم می برم و می یارمت
دختر
بابا با دوستام می خوام برم
پدر
باشه بابا دوستات رو هم با خودمون می بریم و می یاریم
.
.
.
دختر
بابا تصمیمم عوض شد دیگه نمی خوام برم کلاس

پدر
باشه بابا اما اگه خواستی بگو خودم می برم و می یارمت
دختر
بابا دیگه اصلا جایی نمی خوام برم
پدر
باشه بابا اما اگه خوستی جایی بری بگو خودم می برم و می یارمت

Friday, August 24, 2007

دوگانگی شخصیتی از نوع فرا حاد

یه مطلبی خوندم توی روزنامه در مورد مزایای شاد بودن و اینکه شاد باشیم و از این صحبت های آب دوغ خیاری که پر بیراه نمی گن .یه کوچولوشو می گم براتون
محققان ملتفت شدند که کسایی که الکی خوش هستند از جمله آبجی تون در هنگام مضطرب شدن موادی که زمینه ساز سکته قلبی می شه در خونشون دیده می شه اما کمتر از بقیه....چرا غالبا تعاریف را ناشنیده می گیریم اما حرف های نا خوشایند را تا مدتها در ذهن نگه می داریم (با خودم گفتم آخه ننت خوب بابا ت خوب تو تعریف کن آوا رو کفن کنند اگه نشنیده بگیره)و خلاصه چند تا توصیه هم واسه شاد بودن کرده بود که :توکل به خدا-راضی بودن از زندگی- عاشقانه زندگی کردن انعطاف پذیری-کرامت نفس-صداقت-ورزش-ابتکارو خلاصه از این حرفا
با خوندن این ها تازه فهمیدم از بس آدم خوبیم!!!! اینقده الکی خوش خوشانم می شه و کلی شیفته ی خودم شدم و اعتماد به نفس در حد خدا که می کوبید به سقف وشروع کردم به بشکن و شادی و رق .. .. تا اینکه داشتم کتاب مورد علاقم یعنی هبوط در کویر و می خوندم مال دکتر شریعتی دیگه که حسابی خورد تو پرم آخه ببینید چی گفته

هر که در این حیات در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید از بلاهت جانوری و گیاهی برخوردار است!!!نمی دانم چرا در هر شعفی هر خنده ی قاه قاهی هر بشکنی هر احساس خوشحالی موجی از حماقت غلیظ منفور و زشت پدیدار است . نمی دانم قیا فه های خوش فربه چرا در چشم من تا حد استفراغ (گلاب به روتون:ش) وقیح قبیح و چندش آورند . نمی دانم چه تجانسی است میان چربی و حماقت (قابل توجه گلابی جونم :ش) و الخ

با خوندن این 2 تا متن پارادوکسیکال دچار دوگانگی شخصیتی از نوع حاد شدم و گفتم آخه دکتر جون روحت شاد یه کم مراعات می کردی .این چه طرز ابراز احساسات ـ من که حالم بد شد آخه
همون موقع یادم افتاد به یکی از کلاس های معارف و دعوای دانشجو با استاد بر سر حمایت از دکتر . استاد حرف قشنگی زد : من مخالف افکار دکتر شریعتی نیستم من می گم هیچ وقت پرونده ی آدما رو کامل نبندید
بذارید پرونده ی آدما باز بمونه


پس با خودم گفتم بشنو و باور نکن. پس شاد باش
پیوست:منظور از ش در متن شادی است نه شریعتی

Wednesday, August 22, 2007

بهانه


خدایا

شادم

به دو بهانه ی بزرگ

بودنم و بودنت

Tuesday, August 21, 2007

روز رفتن

گاهی روح آدمی چنان عظمتی می یابد
که جسم دیگر قادر به پذیرش آن روح نیست
و آنگاه است که روح جسم را با تمام خاطراتش ترک می کند
کاش روز رفتنم آنگاه باشد
امضاء
شادی

ارزش

!!!شهادت چیز خوبی است به شرط آنکه برای آن نمیری
از کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت اثر آرش حجازی

باز هم مرغان آواره

نوری که با کردارکودکی عریان
شادمانه
در میان برگ های سبز بازی می کند
نمی داند که آدمی می تواند دروغ بگوید
.............
دلم امواجش را به ساحل جهان می کوبد و
گریان بر آن می نویسد
دوستت دارم
..................
پرنده آرزو می کند ای کاش ابرمی بودم
و ابر آرزو می کند ای کاش پرنده می بودم
.................
و آبشار می خواند
چون رها شوم ترانه ام را خوهم یافت
..................
خدا خود را در افریدن می یابد
...............
در مرگ بسیار یک می شود و در زندگی یک بسیار
................
قبلا گفتم بازم می گم کتاب مرغان آواره اثر رابیندر رانات تاگور ایز فنتستیک

Monday, August 20, 2007

خاله جان مادرت

این هم همون مطلب قبلیه یه کم منظم شده بعضی جاهاش هم منظم نمی شد یا خالی مونده اگه نظر بدید کلی ذوق مرگ می شم


کودکی بود او دوره گرد ریزنقش زبرو زرنگ
سن و سالش 5 یا 6 پاک معصوم در بهشت
من را که دید آمد جلو خاله یک قرآن بخر
خاله جان مادرت خاله جان پدرت
من چنان با خشم و غیض خسته ازاین سرنوشت
گفتمش نه بچه جان نه نمی خواهم از آن
ریز نقش قصه مان همچنان اصرار کنان
تند و تند و پشت هم می گفت خاله یک قرآن بخر
چند قدم آن دورتر آدمی آدم نشان
داد زد آی بچه جان بچه ی قرآن نشان
این هزاری را بگیر سرنوشتت پیش گیر
ریز نقش قصه مان با چنان برقی به چشم
با دلی لبریز شوق با دلی اندک به شرم
گفت ای مرد با خدا من نیستم یک گدا
این کتاب مال تو در ازای آن یک هزار
:آدم آدم نشان با صدایی اندک رسا
من نیستم از دینتان کافرم از دیدتان
چون مسلمان نیستم گویی اینجا آدم نیستم
با تمام این نشان ای پسر جان ای عزیز
پول را بردار و رو من رضا دارم به کار
دوره گرد ریز نقش با چنان روحی عظیم
گفت نه من گدا نیستم این چنین دل رضا نیستم
من که در عصر یخی در عبور برزخی
در اشک های بی صدا در نگاه های نارسا
غرق بودم با گناه با حس بدبختی بجا
با دیدن روحی عظیم آن چنان و این چنین
با دیدن یک دوره گرد یا کافری اینگونه دست
غرق شرم و انهدام در مرز نابودی به پیش
می دیدم از آن راه دور عظمت عشق حضور
آن دو مرد ماندگار آن دو دست کردگار
دادنم درسی بزرگ دادنم روحی عظیم
آن ریز نقش قصه مان آن کودک قرآن نشان
آن که بی شک همچنان بود آیه ای از کردگار
پول را با شرمندگی با دلی از خستگی
گرفتش با هر 2 دست
با چنان سرعت به نور محو شد از دید و دور
آن چنان گویی که او یک حضور از نور بود
تا برای آدمی قلبی آکنده به نور دلی از جنس بلور
باز هم معنا بگیرد باز هم معنا بگیرد

سمبوسه ی پیتزایی با طعم شرمندگی

یادمه زمستون سال قبل بود که منو گلابی جونم با هم رفته بودیم سمبوسه پیتزایی بخریم که امر پیتزا خوردن بهمون مشتبه بشه و این کارو لب کارون انجام بدیم که حس دریا هم منتقل بشه .چه کنیم دیگه نداری و هزار جور حس نوستالژیک که واسه اون حسا کلی کیفمون کوک میشه و میریم تو عوالم عالم معنا .آخه بین خودمون باشه از آرزوهای منو گلابی جونم اینه که یه شب تا صبح کنار دریا بشینیم و حرف بزنیم حالا چی میگیم کنار آب و نمی گم چون معصیت داره یا بقول قدیمیا کراهت داره نکه بد باشه ها نه نمی خوام شما هم توی دست انداختن ما شریک باشین . بگذریم چه قذه از مطلبی که می خواستم بگم پرت شدم دیگه رشته ی افکار نداشتم پاره شد اما سعی بنده ی کمترین بر آنست که حق مطلب ادا شود. می کفتم در مغازه بودیم که یه بچه دستفروش اومد جلو و حالا گیر نده و کی گیر بده نیس که چهره ی گلابی جونم مهربونه بچه مردم اغفال شد راستش موقع دیدن این بچه ها خیلی دلم غصه دار می شه دوست دارم بخرم اما خوب مگه یکی دوتا هستن .خلاصه پسرک قرآن های کوچولوش و کرفته بود جلو ما ای گیر که خاله جون نامزدت جون زیدت بخر ما 2 تا هم عین آدم های بی خاصیت در حالیکه به دوردست های نادیده خیره شده بودیم یه اخم مصنوعی کشیدیم رو دل سوختمون و جدی جدی گفتیم نه برو گیر نده اذیت نکن . توی همین حال و احوال ساختگی خاک بر سریه شرم آور بودیم که یه آقای جوونی چند قدم دورتر پسرک رو صدا زد گفت بیا اینجا .بچه ی قرآن بدست که برق امید تو چشاش یهو از سوسو زدن در اومد و درخشید با یه نگاه خاص که لازمه ی اون دهن کجی هم بود از پیش ما گذشت .آقای جوون یه هزاری داد دست بچه گفت بیا بگیر و برو .بچه که انگاری به تریژ قباش که نمیدونم املاش همینه یا نه برخورده باشه گفت نه آقا مگه ما گداییم قرآنت و بگیر .آقای کذایی گفت من قرآن نمیخوام اصلا مسلمون نیستم از نظرشماها آدم هم که نیستم اما قرآن واسه خودت پولم واسه خودت .همون موقع من با گلابی جونم یه چشم ردوبدل کردیم و واسه اینکه بیشتر از این شرمنده ی چشمامون نشیم چشممون رو رو حقایق دیدنی بستیم و حواسمون سوق دادیم به سمبوسه اونم پیتزاییش . جونم واستون بگه که همون موقع یه حس بد بهم حمله ور شد و به نام نامی اشک خواست کارش و شروع کنه اما من اینجور وقتا مبارز خوبیم . آخر داستان دیگه مهم نیست اما آقای جوون پسرک رو مجاب کرد که پول و بگیره و بره پسرک که خیلی از این بابت شرمنده بود یه جورایی از صحنه گریخت اما با خودم گفتم چقدر قشنگتر بود اگه یه قرآن هم بر می داشت .
خلاصه 1 ساعت بعد منو گلابی لب رودخونه از طعم سمبوسه لذت می بردیم و خدا رو بخاطر وجود اون لحظه ها شکر می کردیم بدون اینکه اثری ازاون صحنه با چشمای شرمند ه ی ما باشه .اما اینو دقیق نفهمیدم چون دیگه به هم نگاه نمی کردیم .چشما نگاهشون به آب بود
اما 2 تا مطلب دستم اومد که بعضی از ماها با همه ی ادعاهایی که داریم چه قدر راحت گدایی می کنیم هم گدایی پول هم گدایی احترام هم گدایی عشق هم محبت و .... دیگه اینکه مسلمون بودن من هیچ چیز رو ثابت نمی کنه اگه آدم نباشم

خواهرا گریه کنند

و اما براتون بگم از شب احیا و تصمیم اینجانب برای رفتن به مراسم در جهت تزکیه ی نفس و ریختن دو قطره اشک و احساس آدم شدن و خوبتر شدن در پی ریختن دو قطره اشک کذایی. آره خلاصه از سر شب رفتم که یه جای دنج گیر بیارم و خلاصه واسه خودم برم تو عوالم عالم معنا اما دیدم حتی پیش کفش ها هم جایی واسه من نیس .خلاصه از اون جایی که آبجیتون ترکه ای تشریف دارند و البته با کمی خنده تحویل حاج خانم ها دادن و چهره ی معصومانه گرفتن به اندازه ی یه پا جا پیدا کردم و خودم و چپوندم اونجا و در همین اثنا پای چند تا حاج خانم محترم و سن بالارو هم خلاصه لگد مال کردم و نشستم . هنوز مراسم بطور رسمی شروع نشده بود و جمع حاج خانم ها جمع بود و گوش های منم با اینکه تا ناشنوا شدن فاصله کمی داره در این مواقع عجیب فعال می شه .توی همون مدت کم آمار تمام دخترا و پسرای محل اومد دستم و تازه فهمیدم که همسایه ی دیفال به دیفال ما چند تا بچه داره و المابقی .جونم براتون بگه که اوضاع به همین منوال می گذشت و منم کم کم نیاز به تکون خوردن داشتم اما حتی به اندازه ی باز و بسته شدن قفسه ی سینه واسه امر حیاتی تنفس هم جا نبود آخه یادم رفت بگم قسمت خانوم هارو تقدیم برادران دینی کرده بودند و خواهران دینی مظلوم وراهی یک اتاق کوچک.بالاخره حاج آقا تشریفشون و آوردن و بعد از کلی مبسر بازی و گفتن خواهرا کمی آرامتر و خواهرا صلوات و دیگه کم کم گفتن زن بسته و چه خبرته نصفه شبی این خوهرا هم کوتاه اومدن به ظاهر البته و مراسم شروع شد .دعای جوشن کبیر و صغیر و قرآن و نوحه و اشک و آه و ماتم تا اینکه بلندگوی خواهران دینی قطع شد و از اونجایی که ما خواهران دینی مایه ی گناه رو در یک اتاق در بسته محبوس کرده بودند هیچ صدایی به ما نمی رسید یهو با قطع بلندگو حال روحانی ماهم تموم شد و قر قر و نق نق که چه وضعیه اینجور نمیشه و تا چند تا از دخترای بسیجی اومدن با بلند گو ور رفتن که افاقه ای هم نکرد.تقریبا رسیده بودیم به قسمت های مهیج که اینجور شد گفتیم حاج خانم درو باز کنید که از طرف آقایون صدا بیاد حاج خانوم کذایی که انگار یه پیشنهاد بیشرمانه بهش شده باشه استغفرالله گفت و چادرش و محکم تر کرد و رفت در مشترک بین آقایون و خانم هارو با ظرافت هر چه تمام باز کرد و ریز ریز نیگاه می کرد البته جریان گرفتن کلید در کذایی از خواهرای بسیجی بماند که خیلی مبسوط می باشد.هیچی دیگه اون حاح خانومی که گفتم خودش از گوشه ی در نگاه میکرد و گوش می داد و می گفت خواهرا حالا قرآن بگیرند رو سرشون و خواهرای بی خبر از همه جا این کارو می کردن .خواهرا سجده کنند خواهرا دعا کنند خواهرا بایستند .تا اینکه یهو گفت داره نوحه می خونه و ما خواهرا بدون اینکه چیزی از نوحه بشنفیم اشک ریختیم عین ابر بهار و این بود ماجرای شب احیا اما بعد از اون شب این سوال به ذهنم اومد که: یعنی واقعا توی اون تاریکی توی اون فضای معنوی ساعت 3 صبح باز گذاشتن یک در آقایون رو به ورطه ی گناه
می کشوند یعنی ما اینقده مایه ی گناه هستیم و خبر نداریم یعنی در مورد اون برادرای دینی چیزی به نام اختیار جود نداره
اگر دنیای ما این جوریه پس وای به حال ما .باید بدون شنیدن نوحه اشک بریزیم
پس خواهرا گریه کنند

Friday, August 17, 2007

تو به من میگی رنگین پوست ؟


یکی از دوستای چتی همیشه رنگین پوست بودن منو دستمایه ی شوخی می کرد و کلی با هم کل کل می کردید و می خندیدیم تا وقتی که این شعرو براش گفتم انگار که متنبه شده باشه دیگه هیچ حرفی نزد . این شعر و یه بچه آفریقایی گفته که گویا نامزد شعر سال 2005 هم بوده من که خیلی خوشم اومد


وقتی به دنیا می یام سیاهم

وقتی بزرگ می شم سیاهم

وقتی می رم زیر آفتاب سیاهم

وقتی می ترسم سیاهم

وقتی می میرم هنوزم سیاهم

و تو آدم سفید

وقتی به دنیا می یای صورتی هستی

وقتی بزرگ می شی سفیدی

وقتی می ری زیر آفتاب قرمزی

وقتی سردت می شه آبی می شی

وقتی می ترسی زردی

وقتی مریض می شی سبزی

وقتی می میری خاکستری می شی

حالا تو به من می گی رنگین پوست


اینم یه متن عالی از رابیندر رانات تاگور


INTERVIEW WITH GOD
گفتگو با خدا
I dreamed , I had an interview with god.
خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم
God asked?
خدا گفت
So you would like to interview me !
پس می خواهی با من گفتگو کنی؟
I said ,If you have the time.
گفتم اگر وقت داشته باشید
God smiled ,
خدا لبخند زد
My time is eternity.
وقت من ابدی است
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
What surprises you most about human kind ?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
God answered :
خدا پاسخ داد
That they get bored with child hood .
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
They rush to grow up and then ,
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد
long to be children again .
حسرت دوران کودکی را می خورند
That they lose their health to make money .
اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند
and then ,
و بعد
lose their money to restore their health .
پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند
That by thinking anxiously about the future,
اینکه با نگرانی نسبت به آینده
They forget the present ,
، زمان حال را فراموش می کنند
such that they live in nether the present ,
آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند
And not the future .
نه در آینده
That they live as if they will never die ,
این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد
and die as if they had never lived .
وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند
God's hand took mine and
خداوند دستهای مرا در دست گرفت
we were silent for a while .
و مدتی هر دو ساکت ماندیم
And then I asked :
بعد پرسیدم
As the creator of people ,
به عنوان خالق انسانها

What are some of life lessons you want them to learn?
می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
God replied , with a smile ,
خداوند با لبخند پاسخ داد :
To learn they can not make any one love them .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
but they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد
T o learn that it is not good to compare themselves to
others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
To learn that a rich person is not one who has the
most,
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
but is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق، در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،
, and it takes many years to heal them.
ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
To learn to forgive by practicing for giveness .
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند
T o learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
But simly do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند
T o learn that two people can look at the same thing,
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،
and see it differently.
اما آن را متفاوت ببینند
To learn that it is not always enough that they be forgiven by others.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
The must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
And to learn that I am here
و یاد بگیرند که من اینجا هستم
ALWAYS
همیشه
نظر یادتون نره

و اما از خودم بگم

تازه یکم حرفم اومده آخه گفتم که یهو زد به سرم که بیام ببینم چی جور میشه وبلاگ ساخت دیدم یه صفحه گذاشتن جلوم که بسم الله بنویس منم خوب کم حرف حرفی نداشتم بگم اما حالا بگم که شادی اسم دخترمه دخترم هنوز به دنیا نیومده چون باباش و هنوز پیدا نکردم شایدم پیدا نکنم واسه همین گذاشتم شادی
از اونجایی که الان 2 ماهی میشه که مدرکمو گرفتم گذاشتم در کوزه که آبش و بخورم گفتم برم سر مشاغل کاذب یعنی وبلاگ نویسی پول که توش نیس تازه از خودتم باید بریزی رو داریه منم واسه همین یکی از شعرام که نه یکی از نوشته های زمان جوگیر شدنم که واسه جی افم گفتم می نویسم این جی افم برام مظهر عشق اسمشو میذارم خودش بیاد بگه
هر گاه خواستید خنده ی مرا ببینید تنها صدای خنده اش را برایم بیاورید
هر گا خواستید اشک های مرا ببینید قطره ای از اشک او را بریم بیاورید
هرگاه خواستید صداقتم را لمس کنید مرا با او بگذارید و تماشا کنید
هر گاه خواستید به سخره گرفتن روزهای زندگی را تجربه کنید به حرف های من و او گوش فرا دهید
با ما بمانید تا روزهای زندگی را لمس کنید تا شیطنت را نقاشی کنید
بمانید تا لذت دوست داشتن را تنفس کنید
....
حال دیگر مدتهاست که من و اودست در دست عشق
در دور دست های امکان
در سرزمین های صداقت
در دشت های پاکی در آسمان های سراسر حضور
در رودهای خاطره در چمنزارهای اعتقاد
به راه برده می شویم
غم هایمان را با خنده معنا می کنیم
زندگی را قدم می زنیم
و با نگاهی به عظمت خورشید
در قلب خدا درک می شویم
!! البته قبول دارم که خیلی لوس و بی مزه بود واسه همین به کسی اینارو نشون نمیدم
در حد شعرایی که پسرای گیر واسه دخترا میگن ال او ال
راستی ال او ال =lol
گلابی من اگه خوندی نظر بدیا

چند تا شعر خوشگل از رابیندر رانات تاگور

انسان بدتر از حیوان است وقتی که حیوان است


من در این جهان کوچکم زندگی می کنم و بیم آن دارم که آن را کوچکتر کنم مرا به جهان خویش بر و بگذار به شادمانی آزادی آنرا داشته باشم که تمامتم را گم کنم


علف کنار راه ستارگان را دوست می دار آنگاه رویاهایت در گل ها خواهند شکفت


ای یار تو را به خانه نمی خوانم به تنهای بی پایانم بیا


یکی کودکم درون تاریکی
مادر به جستجوی تو بر سراسر روپوش شب دست می کشم


تو را دیده ام بهگونه کودکی نیم بیدارکه مادرش را در تاریکای سحری می بیند و آن گاه لبخند میزند و باز به خواب می رود
البته باز هم هست که می ذارم براتون اما پیشنهاد می کنم کتاب مرغان آواره بخونید که خوشگل اگر هم مثل من استطاعتشو نداشتین کتاب بخرید از سایت سارا کتاب دانلود کنید این سایت خوبیه کلی هم کتاب داره واسه دانلود

سلام به همه ی کسانی که دوست می دارم

دقیقا نمیدونم چی باید بگم چون کلی از ساختن وبلاگم ذوق مرگ شدم فکر نمیکردم اینقده کشکی بشه وبلاگ بسازم واسه همین چیزی آماده نکردم اینا به عنوان افتتاحیه فعلا همین و بگم که خیلی دوستون دارم چون به وبلاگم سر زدید چون متن آماده ندارم میرم سره فایل جادوییم و چند تا شعر عشقولانه میذارم واستون



دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را درجهان معروف کر د" البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .
اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم . اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم .
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم . سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد : "شادى از خرد عاقل تر است ".
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم
امید به اینکه خوشتون اومده باشه