Monday, September 3, 2007

حسی برای تمام فصول

دیروز ناحیه ی سوم از مخچه ی سمت چپم !! که مسئول حرکات طرف راست می باشد درد می کرد از اون جایی که منم دست راست بودم و نوشتن با دست چپ قبلنا کراهت داشته چیزی ننوشتم . اما کلی امر مردن بهم مشتبه شد .چون از قضای روزگار یکی از بستگان که ید طولایی در خواب دیدن ارواح و زندگان رو به موت و مردگان در عذاب و ... داشت خواب منو دیده بود !!!جل الخالق منو دقیق نمی شناسه ها اما واسه خواب های مالیخولیایی ما آشنا می شیم . خلاصه بعد از مرور کردن دوباره ی وصیت نامه گفتم شب آخری مسواک نزنم شاید اهل بالا به دلیل عدم تحمل بوی بد بی خیال من بشوند و رفتم که بخوابم یا شایدم بمیرم . گفتم شب آخری حسا بامو که نمی تونم صاف کنم حداقل آخرین ابراز احساسات رو به عزیزانم بکنم . از عزیزان من فقط گلابی جونم بیدار بود که بعد از من در رتبه ی دوم آرامش گوسفندی قرار داشت و چیزی نگرانش نمی کرد جز معضل قرن بیست و یکم یعنی چاقی که نافرم نگرانش می کرد( گلابی جونم عین کلاس ـ حتی نگرانی هاش هم به روزه ) خلاصه از اون جایی که سابقه ی بدی در مشتبه شدن حس مرگ به خودم داشتم گلابی جون هم منو باور نکرد و نازمو نخرید .اما ابراز احساسا ت کردم تا جایی که در توانم بود!! (از طریق پیامک ). دیگه کم کم چشمام هم به سمت ندیدن می رفت و همه ی علائم عدم حیات در من پدیدار می گشت که گفتم آخه خداجونم اینقده بی خبر؟؟کاش می گفتی که من از اون خانمی که مسئول فارغ التحصیلان بود و بهش گفتم بی شعور عذر خواهی می کردم (البت به خودش نگفتم تازه اونم به من گفت نفهم !!) .و این گونه بود که من برای چندمین بار متنبه شدم و پشیمان . با خودم فکر می کردم به چند نفر باید می گفتم دوست دارم که نگفتم ؟ چند نفر و باید محکم بغل می کردم که نکردم ؟ به چند نفر طلب دارم ؟ به کیا چیا گفتم ؟تازه خیلی ها یادم نبود ....دیگه تو حال خودم نبودم گفتم خدا جونم خواستی ببری ببر ! اما بی خیال کارهای کرده ای که نباید انجام می دادم و کارهای نکرده ای که باید انجام می دادم بشو لطفا ....
گذشت و گذشت تا صبح شد و من سالم تر از همیشه بیدار شدم از شب قبل هیچی یادم نبود و اولین کاری که کردم طی یک پیامک مبسوط یکی از دوستامو تا سر حد مرگ اذیت کردم ... و این قصه همچنان سر دراز دارد

No comments: