سال چندم ازدواج و همه چیز رسیده به نقطه ی رکود .دیگه حال و هوای اوایل یه جورای خاموش شده و کرک و پر هر 2 تا ریخته .مرد از یادآوریه حرفهای لوس و چندشیش شرمنده می شه و دیگه سعی می کنه بیاد نیاره که چه خفت ها که نکشید تا به این جا رسیده و زن هم از اینکه با اون حرفهای صد تا یه غازی اینقده راحت سوسک شد ه خندش می گیره .بگذریم زندگیه آروم اما یکنواخته.زندگی داد می زنه که بچه می خوام تا گند بزنم به آرامشتون و روحتون و جسمتون و هیکلتون .اما در عوض یه حس زیبا (حسی نه برای تمام فصول)بهتون بدم .خلاصه بچه می یاد و بوش همه جارو بر می داره. زندگی آروم و کن فیکون می کنه و آرامش و می ذازه تو صندوق تو انباری .بچه فقط می خواد .هر چیزی که فکرش و کنی بیشتر از فکر تو می خواد .بابا و مامان می شن کلفت 24 ساعته در خدمت بچه .دیگه نه از مرد جنتلمنگ خبریه نه از زن تیتیش مامانی .دیگه یه بابای چول و یه مامان عصبی داریم.کم کم بچه بزرگ می شه دلخونیه بابا و مامان بزرگتر.دیگه بابا و مامان زن و مرد نیستند فقط بابا و مامان هستند. بابا و مامان چیزی از هم یادشون نیست نه شرمنده می شن نه خندشون می گیره.تنها نقطه ی مشترکشون می شه بچه .تنها دلیل حرف زدنشون بچه. تنها دلیل بودنشون و تنها دلیل زندگیشون . در این اثنا یکی دوتای دیگه هم خدا می رسونه و جمعشون حسابی جمع می شه. گذشتن بچه ها از سن حساس و پیر شدن بابا و مامان تو این سن.رفتن بالای بیست سال و کم کم مستقل شدن بچه از خیلی از نظر ها . قبول نکردن نظر بابا و مامان توی نظر ها و خورد شدن بابا و مامان بدون دم زدن .تلاش بابا و مامان برای نشان دادن حسن نیت و عدم موفقیت بدلیل بلد نبودن.خسته شدن بچه از بودن کنار بابا و مامان و نیاز به بودن با یه بچه ی دیگه که اونو بفهمه . حالی کردن بابا و مامان به بچه که هیچ کس اندازه ی ما تورو نمی فهمه و جنگ و دعوا که شما اصلا نمی فهمید . شکاف عمیق نسل و له شدن شخصیت بابا و مامان و سکوت .حس برتری بچه نسبت به بابا و مامان و باز هم سکوت ...... . پیدا کردن یه بچه ی دیگه بدون فهمیدن اینکه اگه بچه ای اونو پذیرفته یا اگه اون بچه ای رو پذیرفته به گذشته ش بر می گرده وترس بابا و مامان از تنهایی.... و مخالفت . دعوا توپ و تشر و عروسی دو تا بچه با هم و رفتن بچه ها دنبال بچه بازی .تنها شدن بابا و مامان بدون دلیل زندگیشون .بدون دلیل با هم بودنشون و بدون دلیل زنده بودنشون . اما با هم موندن بخاطر عادت و ترس از بی کسی. اما بدون دلیل که زیاد دووم نمی یارند .
بچه سرگرم بچه بازیشو یادش رفته 2 تا آدم بدون دلیل زندگیشون موندن .بچه می خواد بزرگ بشه و این بزرگ شدن تمام وقتشو می گیره اما بچه بچه می مونه بدون اینکه چیزی از گذشته رو بیاد بیاره .و بابا و مامان هنوز بدنبال دلیل برای بودن که پیدا نمی کنند و اینجا بدترین قسمت زندگیه کسی که به زندگی معتاد شده اما دلیلی برای زندگی نداره و اینو بچه نمی فهمه. تا بالاخره یه روز بچه خبردار می شه که بابا و مامان بدون دلیل طاقت نیاوردن .حالا دیگه بچه بچه نیست چون بابا و مامانی نیست .تازه بزرگ می شه اما به قیمت بدی . به بدترین قیمت ممکن .تازه می فهمه چه بچگی کرده و حالا ترسش از بچگیه بچه های خودش.ترسی که روزهای متمادی تکرار می شه و واقعی چون
کسانی که گذشته را به یاد نمی آورند محکوم به تکرارند
بچه سرگرم بچه بازیشو یادش رفته 2 تا آدم بدون دلیل زندگیشون موندن .بچه می خواد بزرگ بشه و این بزرگ شدن تمام وقتشو می گیره اما بچه بچه می مونه بدون اینکه چیزی از گذشته رو بیاد بیاره .و بابا و مامان هنوز بدنبال دلیل برای بودن که پیدا نمی کنند و اینجا بدترین قسمت زندگیه کسی که به زندگی معتاد شده اما دلیلی برای زندگی نداره و اینو بچه نمی فهمه. تا بالاخره یه روز بچه خبردار می شه که بابا و مامان بدون دلیل طاقت نیاوردن .حالا دیگه بچه بچه نیست چون بابا و مامانی نیست .تازه بزرگ می شه اما به قیمت بدی . به بدترین قیمت ممکن .تازه می فهمه چه بچگی کرده و حالا ترسش از بچگیه بچه های خودش.ترسی که روزهای متمادی تکرار می شه و واقعی چون
کسانی که گذشته را به یاد نمی آورند محکوم به تکرارند
No comments:
Post a Comment