Friday, September 28, 2007

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند


بال کبوترکه شکست

دلش شکست
پرهای پروازش شکست
بال کبوتر که شکست
راهی به آسمون نداشت

بال کبوتر که شکست

جا تو کبوترون نداشت

بال کبوتر که شکست

سه نقطه ی دلش شکست

خدایی که صداش نکرد

دنیایی که رهاش نکرد

کبوتری که از غرور

یا شایدم یه فهم کور

نیگاش نکرد نیگاش نکرد

بر ما ببخشایند

سال چندم ازدواج و همه چیز رسیده به نقطه ی رکود .دیگه حال و هوای اوایل یه جورای خاموش شده و کرک و پر هر 2 تا ریخته .مرد از یادآوریه حرفهای لوس و چندشیش شرمنده می شه و دیگه سعی می کنه بیاد نیاره که چه خفت ها که نکشید تا به این جا رسیده و زن هم از اینکه با اون حرفهای صد تا یه غازی اینقده راحت سوسک شد ه خندش می گیره .بگذریم زندگیه آروم اما یکنواخته.زندگی داد می زنه که بچه می خوام تا گند بزنم به آرامشتون و روحتون و جسمتون و هیکلتون .اما در عوض یه حس زیبا (حسی نه برای تمام فصول)بهتون بدم .خلاصه بچه می یاد و بوش همه جارو بر می داره. زندگی آروم و کن فیکون می کنه و آرامش و می ذازه تو صندوق تو انباری .بچه فقط می خواد .هر چیزی که فکرش و کنی بیشتر از فکر تو می خواد .بابا و مامان می شن کلفت 24 ساعته در خدمت بچه .دیگه نه از مرد جنتلمنگ خبریه نه از زن تیتیش مامانی .دیگه یه بابای چول و یه مامان عصبی داریم.کم کم بچه بزرگ می شه دلخونیه بابا و مامان بزرگتر.دیگه بابا و مامان زن و مرد نیستند فقط بابا و مامان هستند. بابا و مامان چیزی از هم یادشون نیست نه شرمنده می شن نه خندشون می گیره.تنها نقطه ی مشترکشون می شه بچه .تنها دلیل حرف زدنشون بچه. تنها دلیل بودنشون و تنها دلیل زندگیشون . در این اثنا یکی دوتای دیگه هم خدا می رسونه و جمعشون حسابی جمع می شه. گذشتن بچه ها از سن حساس و پیر شدن بابا و مامان تو این سن.رفتن بالای بیست سال و کم کم مستقل شدن بچه از خیلی از نظر ها . قبول نکردن نظر بابا و مامان توی نظر ها و خورد شدن بابا و مامان بدون دم زدن .تلاش بابا و مامان برای نشان دادن حسن نیت و عدم موفقیت بدلیل بلد نبودن.خسته شدن بچه از بودن کنار بابا و مامان و نیاز به بودن با یه بچه ی دیگه که اونو بفهمه . حالی کردن بابا و مامان به بچه که هیچ کس اندازه ی ما تورو نمی فهمه و جنگ و دعوا که شما اصلا نمی فهمید . شکاف عمیق نسل و له شدن شخصیت بابا و مامان و سکوت .حس برتری بچه نسبت به بابا و مامان و باز هم سکوت ...... . پیدا کردن یه بچه ی دیگه بدون فهمیدن اینکه اگه بچه ای اونو پذیرفته یا اگه اون بچه ای رو پذیرفته به گذشته ش بر می گرده وترس بابا و مامان از تنهایی.... و مخالفت . دعوا توپ و تشر و عروسی دو تا بچه با هم و رفتن بچه ها دنبال بچه بازی .تنها شدن بابا و مامان بدون دلیل زندگیشون .بدون دلیل با هم بودنشون و بدون دلیل زنده بودنشون . اما با هم موندن بخاطر عادت و ترس از بی کسی. اما بدون دلیل که زیاد دووم نمی یارند .
بچه سرگرم بچه بازیشو یادش رفته 2 تا آدم بدون دلیل زندگیشون موندن .بچه می خواد بزرگ بشه و این بزرگ شدن تمام وقتشو می گیره اما بچه بچه می مونه بدون اینکه چیزی از گذشته رو بیاد بیاره .و بابا و مامان هنوز بدنبال دلیل برای بودن که پیدا نمی کنند و اینجا بدترین قسمت زندگیه کسی که به زندگی معتاد شده اما دلیلی برای زندگی نداره و اینو بچه نمی فهمه. تا بالاخره یه روز بچه خبردار می شه که بابا و مامان بدون دلیل طاقت نیاوردن .حالا دیگه بچه بچه نیست چون بابا و مامانی نیست .تازه بزرگ می شه اما به قیمت بدی . به بدترین قیمت ممکن .تازه می فهمه چه بچگی کرده و حالا ترسش از بچگیه بچه های خودش.ترسی که روزهای متمادی تکرار می شه و واقعی چون

کسانی که گذشته را به یاد نمی آورند محکوم به تکرارند

Tuesday, September 25, 2007

تو چشمای من نیگاه کن ؟

بعضی از آدماااا!!!!!!!!که اصلا هم معلوم نیست منظورم با کدوم بعضی هاست اینجوریند
از هر دری که وارد می شی برات دروازه باز می کنند
از هر بحثی که وارد می شی برات سمینار می گیرند
از هر شخصیتی که حرف می زنی برات اسطوره می شند
از هر دلی که دم می زنی برات دلداده می شند
از هر دینی که حرف می زنی برات پدر مقدس می شند
از هر چیزی بخوای حرف بزنی برات نهایت اون چیز می شند
اما وقتی می خوای وارد دنیای صداقتشون بشی می بینی از در پشتی فرار کردند

Sunday, September 23, 2007

به همین سادگی : زندگی

احساسی که دست مالی می شه و دستمالی که از احساس خیس می شه
دنیایی که دروغکی می شه و دروغی که دنیات می شه
حرفی که سند می شه و سندی که با حرف امضا می شه
فردیتی که زوج می شه و زوج هایی که تنها می شه
لذتی که درد می شه و دردی که لذت می شه
نوشته هایی که پاره می شه و دل های پاره ای که نوشته می شه
زندگی هایی که عادت می شه و عادت هایی که زندگی می شه
رویاهایی که واقعیت می شه و واقعیت هایی که به کمرنگی رویا می شه
شنیدن هایی که دیدن می شه و دیدن هایی که هیچ وقت فهمیدن نمی شه
وتضادهایی که بیرنگ می شه و بیرنگ هایی که سراسر تضاد می شه
تا هر کجا که بودن باشی
تا هر کجا

Thursday, September 20, 2007

حالا کدوم خوبه؟

وقتی زیاد شادی کمتر باورت می کنند .وقتی افسوس می خوری باور مجسم می شی .اگه در عین شادی افسوس بخوری یا بر عکس خودتم باورت نمی شه

Tuesday, September 18, 2007

کنکور می دهم پس هستم

توی سن 18 سالگی که دیپلم می گیری هیچ احساس خاصی نداری چون هیچ کار خاصی نکردی گویا راهی رو اومدی که همه می یان . پس تمام فکرت می شه دانشگاه . تمام دنیات و رویاهات و آرزوهات.دانشگاه برات می شه انتهای دنیا و تو پشت در آخر دنیا می ایستی و محکم می کوبی توش و التماس می کنی که باز کنند. آقای جاسبی با مهربونی نیگات می کنه و علامت دلار تو چشماش برق می زنه .ولی مسئول سازمان سنجش می گه 4 تا گزینه پیش رو داری برو بخون بیا تست بزن . از اون جایی که دوست نداری انگ دانشگاه آزادی روت باشه(با احترام به همه ی دانشگاه آزادی ها بخصوص لوکی تپل) می ری پونصد تا روانشناس و می بینی واسه رفع ضطراب . شونصد تا برنامه ریز برات برنامه ریزی می کنند .حتی زمان دبلیو سی رفتنت هم طبق برنا مه است. اصلا می شی برنامه ی مجسم. قید بودنت رو می زنی و به آخر دنیات فکر می کنی .قید هر چی سریال پزشک دهکده و یانگوم و ... می زنی و می گی توبه
انواع و اقسام معلم سر خونه و توی خونه و بیرون خونه رو به عقد(استخدام) خودت در می یاری .از روی معلمی که داری یادت می یاد الان ساعت چنده . تمام نگرانیت اینه که اگه اون معلمی که با هزار و دو بدبختی گرفتی تو مسیر پروازی واقعا پرواز کنه و دیار فانی رو به مقصد دیار باقی ترک کنه سر تو و کلاست چی می یاد .خلاصه کلا آدم بدی می شی وآخرش کم می یاری و از عقاید خودت هم شرمنده می شی. آرزوی مردن می کنی اما نمی میری چون باید زنده بمونی و بری دانشگاه . هر چی به شب امتحان نزدیکتر می شی شونه هات افتاده تر می شه . بار سنگین کنکور کمرتو داره می شکنه اما چاره ای نیست . همه ی دوستات مثل خودت خمیده شدند و این باعث دل گرمیته
شب امتحان دوست داری یه بسته قرص خواب بخوری و کلهم همه چیو تموم کنی اما این کارو هم نمی کنی و به یک چهارم قرص بسنده می کنی . صبح امتحان حالت گلابی خیلی رسیده و له شده داری چون دقیقا گلابی هستی که خیلی رسیده و وقت چیدنش شده. نمی شه بهت دست زد له له شدی .صدای خورد شدن نرون هاتو می شنوی . حرف های آرامش بخش دیگرون تورو تا سر حد جنون دچار اضطراس!!! می کنه و دپسرده. دوست داری با مداد های تو دستت پرده ی گوشت و پاره کنی اما می ترسی توی رشته ای قبول شی که داشتن شنوایی از شروطش باشه و همه چیو تحمل می کنی .با هزار و سه بدبختی سالن امتحانیت و پیدا می کنی و می گردی دنبال صندلیت تمام صندلی هارو می گردی تا می فهمی یکی اشتباهی نشسته سر جات.بهش می گی جای منه ! زیر بار نمی ره اما اینقده بارت سنگینه که از احساس خفقان بلند می شه.با درد عظیم توی روحت بخاطر خشونتی که با این داوطلب داشتی خودت و جا می دی رو صندلی و توسل می کنی به کل پیغمبران و امامان و امامزاده ها و خلاصه هر کسی که به ذهنت می رسه . احساس می کنی چقدر آدم با ایمانی هستی و چقدر خدارو دوست داری و ایناااااااااااااا.
چهار ساعت صم و بک عین یه تیکه چوب خشک که سرش ذغالی باشه فقط سیاه کاری می کنی و بیسکوییتی که مزه سفیده ی تخم مرغ و جوش شیرین می ده رو نفرین می کنی و آردش و مثل خاک می پاشی تو سر و کلت تا مراقب ها به عقلت شک می کنند (تازه یادم رفت جریان دادن سوال به بعضی ها و ندادن به بعضی دیگرو بگم که بستگی به شانست داره که مراقب زرنگ داشته باشی یا کدو حلوایی باشه).خلاصه برگه ها بالا هو وای نه خانوم تورو جددت بذار یه سوال و جون عزیزت و اینااااا می یای بیرون و اولین چهره ی آشنایی رو که می بینی بدون اینکه بشناسیش می پری تو بغلش و اشک و آه و ننه چرا زاییدی منه!!بعدشم که چشمان منتظر خونواده و سوال نابود کننده ی چیکار کردی؟قبولی؟
روزهای بد انتظار و گفتن اینکه خیلی بد دادی تا کسی روت حساب باز نکنه.روز نتایج با آرامش مرموزانه ای که همه بهت شک می کنند رتبه ات رو پیدا می کنی آخرین امید هات به یاس تبدیل می شه اما صدات در نمی یاد ولی صدای رادیو و تی وی رو تا کجا می شه در نطفه خاموش کرد ؟!!اعلام نتایج در خونه و درو همسایه و فامیل و آشنا و شنیدن این جمله:این همه خوند ؟عجب بی مخ!!!!خودت می خندی تا کسی صدای گریه ی دلت رو نشنوه و درست زمانی که به این فکر می کنی که چقدر بدبختی نتایج دانشگاه آزاد می یاد و دریچه های رحمت به روت باز می شه .
همون موقع است که باز چهره ی آقای جاسبی در حالی که لبخند می زنه و علامت دلار تو چشماش می درخشه رو به یاد می یاری .بوسه نثار یادت می کنی و به این فکر می کنی که چقدر خوبه که دانشگاه آزاد هیچ بنده ای رو نا امید نمی ذاره
و باز می گی پناه بی پناهان دانشگاه آزاد
البته بماند که دیر پگاهیست هر کس منو می بینه انگشتشو تا بازو می کنه تو چشمم که ارشد آزاد قبول نشدییییییییییی!!!!!!!!!!و من در این مواقع از اینکه گلابی جونم و دارم خدارو 100 هزار مرتبه شکر می کنم که تنها نیستم

Friday, September 14, 2007

پستی از نوع بودار

همیشه اسم ماه رمضون که می یاد اولین فکری که به ذهنمون می رسه که یه کم آدم تر باشیم و یه کم پاستوریزه تر
مودبانه تر حرف بزنیم و حرفای مودبانه بشنویم . به فکر تزکیه نفس و اینااااا باشیم و خلاصه چیزی بشیم ورای اینی که هستیم .درست وسط همین فکراس که صدای پیامک عین بختک می یاد رو ی تصمیمات تورو می گیره و همه چیو به هم می ریزه .اسم فرستنده ی پیامک و که می بینی تنت می لرزه !!!!می گی نه این یارو پیامک منحرف می ده منم که توبه کردم پاکش کن نخون!!بعد به خودت می گی واااااااااا اگه قرار با یه پیامک از راه بدر بشی همون بهتر که بشی !!!پیامک و که می خونی برق شیطنت از تو چشمات متصاعد می شه .(پناه بر خدا از این جوونای امروزی). مجبوری جوابشو بدی بحث حیثیتیه و ایناااااااااا . یه جواب دندون شکن می دی که دیگه تا عمر داره خرش و هم از این ورا رد نکنه که می بینی ای دل غافل پررو تر از این حرفاس .پشت بند پیامک قبلی یه پیامک تسلیم می فرستی و قائله رو خاتمه می دی و با خودت می گی باید روزه ی پیامک هم بگیرم گویااا . برای عوض شدن حال و هوا می ری سراغ تلفن و رفقای همیشه حاضر در صحنه . طرف حالش اساسی خراب و دیشب خواب مالیخولیایی ترسناک دیده و الان شوک زدس (پناه بر خدا چی خورده این خواب و دیده)می بینی خوابش جاهای باریک هم داره مجبور می شی با زبون روزه دروغ بگی و گوشی و بکوبی و لعنت بر شیطان هم بفرستی . می بینی نه باید روزه ی حرف هم بگیری
می شینی پای تلویزیون پاستوریزه ی جمهوری اسلامی می بینی ای ووووووی اینقده مطلب و می پیچونن تو لفافه و اینقده زیر زیری منظور می رسونند که کنجکاو می شی دقیقا بفهمی قضیه چیههههههههههههه!!!!!تی وی رو هم از هستی ساقط می کنی می بینی نه انگار باید روزه ی شنید ن و دیدن هم بگیری
پا می شی عین یه بچه مثبت تیپ می زنی می ری بیرون می بینی نهههههههههههههه انگار باید روزه ی راه رفتن هم بگیری .(استغفرالله از این جوونا)می یای خونه یکی از اون فیلم هایی که تو مسیر خریدی و به خیالت پاستوریزه است می ذاری و با صدای بلند شروع می کنی به نگاه کردن که یهو برق از کلت می پره اصلا جای دکمه ی صدا و خاموش و روشن و همه رو با هم قاطی می کنی تا ببندیش یه نظر سیرنگاه می کنی!!!(پناه بر خدا آخه چراااااااااااااا)خدارو شکر می کنی که تنها بودی.باز خوبه یه نظر حلاله!!!! خلاصه می بینی همه ی عوامل دارند دست به دست هم می دند که تورو به راه راست منحرف کنند. پا می شی می ری چت تا یه کم با رفقا درد دل کنی که یه شیر پاک خورده ای معلوم نیست از کجا پیداش شده و با آی دی بیشرمانه و پیشنهادهای بیشرمانه و وب کم های بیشرمانه(استغفرالله جوونای امروز)برق و از کلت می پرونه و تورو با دنیاهای جدیدی آشنا می کنه . دیگه قید رفتن به سایت هارو می زنی چون نمی خوای بیشتر از اینا بشنوی و ببینی
حالا دیگه آخر شب و فردا امتحان تنظیم داری کتاب و که باز می کنی دوباره می بندیش (نمی دونی چرا)پناه بر خدا . اصلا بی خیال امتحان فردا می شی میگی بگیرم بخوابم که صدای گربه های بی حیای بی شرم تمام افکارت و به هم می ریزه
و این جوریه که تصمیم می گیری دیگه تصمیم نگیری و قول ندی که به بدقولی متهم نشی
و همون موقع است که باز پیامک دیگه ای می یاد (پناه بر خدااااااا)آخه چه دنیاییه

اما من واقعا نمی فهمم چرا خصوصی ترین دنیای آدمی باید بشه عمومی ترین دلیل خنده و جوک و اس ام اس؟چرااااااا.درست مثل پست من

Thursday, September 13, 2007

ماه رمضون

دوباره ماه رمضون
و بوی غذا چنان مست کرد که دامن از دست برفت

کدوم شیر پاک خورده ای گفت کمه؟

می گن اون اول اولا خدا فقط 30 سال سن واسه ماها در نظر گرفته بود .بعد نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای سی سال کمش بود و افتاد به دست و پای خدا که سی سا ل چیه واینم شد عمر!!؟ اون موقع تازه از پاستوریزه بودن در میا یم و می خوایم موزمار بازی در بیاریم .خلاصه اینقذه رفت رو اعصاب خدا و اینقذه ننه من غریبم بازی در آورد که خدا گفت باشه بیا 10 سال از عمر این سگ زبون بسته رو می دم به تو بشی چهل سال برو دیگه با اعصاب من بازی نکن . دوباره همون آدم شیر پاک خورده ی مایه ی عذاب به این فکر کرد که بابا تازه اون موقع می گن طرف اول چل چلیشه اونوقت من بمیرم!!!! نه محال ممتنع و نمی خوام و دوباره ننه من غریبم و شیون و زاری تا دل مهربون خدای ما بازم سوخت و گفت باشه 10 سال از عمر خر رو هم می دم بهت برو به خریتت ادامه بده!!!اما چی بگم از این آدم ..... که اینجور مارو آلاخون والاخون کرد . دوباره فکر کرد که بابا پنجاه هم شد سن؟؟!!!! دوباره روز از نو روزی از نو. خدا که دیگه حسابی کلافه شده بود از کرده ی خودش پشیمون و از حرف خودش نادم (من چیزی می دانم که شما نمی دانید) گفت آخه ننت خوب بابات خوب چته اینقده حرص میزنی بیا ده سال از عمر میمون زبون بسته هم واسه تو دیگه نه توش نیار خیرشو ببینی.برو به کارت برس که سر منم بس شلوغ است .میگن اون آدم که راضی نشد ولی دیگه روش نشد به خدا رو بزنه اما هنوز خیلی از ماها رو می زنیم تا جایی که خودمون پشیمون می شیم



شکر خدا هنوز در دوره ی آدمیت به سر می برم ولی وای به دوره های بعد



رابیندر رانات تاگور می گه : انسان از حیوان بدتر است وقتی که حیوان است

Tuesday, September 11, 2007

خلق من


آنجا که همه چیز رنگ می بازد در مقابل ستایش
آنجا که همه چیز نفی می شود در نگاه های ساده
آنجا که بدنبال قلبی برای فهمیدن قلب خود را نابود می کنیم
آنجا که بدنبال حرفی برای زدن تمام اعتقاداتمان را تغییر می دهیم
آن جا که برای گرفتن دستهای گرم دروغین تمام دیده ها را نادیده می گیریم
آنجا که برای نشان دادن بزرگی خود را حقیر می کنیم
آنجا که تمام دغدغه ها پذیرفته شدن از سوی کسانیست که نپذیرفتیم
آنجا همان جایی است که نه از من خبری است نه از ما
آن جا هیچ چیز نیست چون منی نیست
آن جا همه چیز به ظاهر هست اما ظاهر تا کجا می نماید
من به ما اعتقاد ندارد تا من نباشد
پس چرا بدنبال مایی هستیم برای یافتن من؟؟
من با ما کشف می شود اما هیچ گاه با ما خلق نمی شود
هیچ گاه
هیچ کاه

Monday, September 10, 2007

منم داره یادم میره

با تولد نوزادتازه متولد شده(اشکال دستوری داره درستشو نمی دونم!!) پسر بزرگتر به دنبال موقعيتي بود که با نوزاد تازه متولد شده تنها بشه و پدر و مادر با ترس از پسرک هفت ساله اون رو تنها نمي ذاشتند
تا بالاخره بعد از اصرارهاي فراوان پسرک اين اجازه رو پيدا کرد که با نوزاد توي اتاق تنها باشه
و پدر و مادر از لاي در نيمه باز مي شنيدند که پسرک مي گفت
ني ني کوچولو تورو خدا به من بگو خدا چه شکلي بود چون داره يادم مي ره
از یه جایی خوندم نمی دونم کجا

دوست داشتن از عشق برتر است


قبلنا یه پست نوشتم راجع به حرفهای دکتر شریعتی در مورد شادی که اصلا قبولش نداشتم اما اینجا حرفهای دکتر برام وحی منزله و لا غیر
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نا بینایی اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد نیز اوج می گیرد
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب دیدار و پرهیز زنده و نیرومند می ماند اما دوست داشتن دنیایش دنیای دیگری است
عشق جوششی یک جانبه است به معشوق نمی اندیشد که کیست؟یک خودجوشی ذاتی است و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزدو یا همواره یک جانبه می ماند و گاه میان دو بیگانه ی نا همانند عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است یکدیگر را نمی بینند پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن چهره ی یکدیگر را می توانند دید و در این جاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره ی هم می نگرند احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق _که درد کوچکی نیست_فراوان است
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد در زیر نور سبز می شود رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید
عشق زیبایی دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ است و قوی دوست داشتن یک صداقت راستین و بی انتها صمیمی و مطلق
عشق بینایی می گیرد و دوست داشتن می دهد
عشق نیرویی است در عاشق که اورا به معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ایست در دوست که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند زیرا عشق جلوه ای از خودخواهی روح تاجرانه یا جانورانه ی آدمی است و چون خود به بدی خود آگاه است آن را در دیگری که می بیند از او بیزار می شود و کینه بر میگیرد اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد همه ی دل ها انچه را او از دوست در خود دارد داشته باشد
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن موثرتر

که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است و چون خود به قداست ماورایی خود بیناست آن را در دیگری می بیند دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد

ش :ومن هر روز خواهم گفت دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

تا جایی که فقط دوست داشتن معنا خواهد داشت

Saturday, September 8, 2007

دخترک قصه ی من


دخترک تنها آرزويش اين بود که شب ها خداوند دست هايش را سخت در دستانش بفشارد اما خبر نداشت که هر شب خدا دستانش را بوسه مي زند


دخترک تنها آرزويش اين بود که در خواب صداي خدا را بشنود که مي گويد دوستت دارم اما خبر نداشت که هر شب با صداي دوستت دارم هاي او به خواب مي رود


دخترک تنها آرزويش اين بود که براي يک بار خدا را ببيند به گونه ي زميني اما خبر نداشت که خدا را آنقدر ديده که انعکاس حضورش را در چشم هايش نمي فهمد و برق چشمانش مي پندارد


دخترک تنها آرزويش اين بود که کمي عاشقانه تر از خدا ياد کند اما خبر نداشت که خدا لبريزش کرده از خودش


دخترک آرزوهايش همه به خدا ختم مي شد اما غمگين بود که آرزوهايش فقط آرزوست


دخترک از آرزوهاي دست نايافتني اش سخت نا اميد شد
مي خواست ديگراينگونه به خدا فکر نکند
مي خواست واقع بين باشد به خيالش
پس نااميدانه گفت خدايا کمکم کن
همان زمان بود که انعکاس صداي خدا را در صدايش شنيد
حضور خدا را در چشم هايش ديد
ودستان خدا رادر دستانش

آن پس دخترک آرزوهايش تمام شد
نه به مرگ مي انديشيد نه به بودن
و دست هاي خدا در دستانش



امضا:شادی با اندکی غم

Friday, September 7, 2007

سرود آفرینش

در آغاز هیچ نبود کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و کلمه بی زبان که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش چگونه می تواند بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و با او عدم
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
حرف های شگفت زیبا و اهورایی همین هایند
و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد
که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود
که همچون زبانه های بی قرار آتشند
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند
و کلماتی که پاره های بودن آدمی اند
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند یافته می شود
.....
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
هر کس گمشده ای دارد
و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دو تا است و خدا یکی بود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند
بدان گونه که احساسش می کنند هست
انسان یک لفظ است
که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود
هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد و در خفقان جنین خون می خورد
و کلمه مسیح بود
.........
و خدا گنجی مجهول بود
حرف های بیتاب و طاقت فرسا
متن طولان و بی نظیریه از کتاب هبوط در کویر دلم می خواد همشو بنویسم

Tuesday, September 4, 2007

خود انتقادی

آن شب در برنامه ی خود انتقادی که از شبکه ی محلی وجدانم پخش می شد
من نیز از شرکت کنندگان نا آگاه بودم
مجری برنامه که همیشه ی خدا بیدار است و تمام هدفش بیدار کردن شخصیت خوب الود من
چنان حمله ی گاز انبری به من کرد
که همه ی تفکراتم با دیدن این صحنه به هیجان آمدند
و آن قدر شلوغش کردند تا اندکی به خودم آمدم
تازه در آن زمان بود که فهمیدم اگر
مجری برنامه که از آشنایان قدیمی و گاها تطمیع شده ی من است
تنها کمی بند پ را برایم اجرا می کرد
چه بسا غرور مرا زندانی می کرد
و چه بسا محکوم به حبس ابد در نادانی ام می شدم
از آن شب بود که هر شب در ساعت معین
به جای دیدن برنامه های آموزشی عشقی یا اجتما عی
فقط برنامه ی خود انتقادی را تماشا می کنم

به سلامت

امروز نتیجه ی 4 سال درس نخوندن, 4 سال بزرگ شدن, 4 سال تجربه کردن, ,چهار سال جوونی کردن وچهار سال زندگی کردن به معنای واقعی کلمه رو گذاشتن تو یه برگه ی آ4 !! و گفتند به سلامت!!!!به سلامت؟

اقتباس عشقی از نتیجه ی ارشد

با وجود اینکه رتبه ی ارشد آزادم فرسنگ ها با آخرین فرد قبولی فاصله داشت اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد این بود که رتبه ی من و گلابی جونم دقیقا پشت سر هم بود و این باعث شد که احساس عمیق تری به هم پیدا کنیم چون به هم ثابت کردیم که در شرایط سخت همدیگرو تنها نمی ذاریم حتی در مردودی از نوع علمیش

Monday, September 3, 2007

حسی برای تمام فصول

دیروز ناحیه ی سوم از مخچه ی سمت چپم !! که مسئول حرکات طرف راست می باشد درد می کرد از اون جایی که منم دست راست بودم و نوشتن با دست چپ قبلنا کراهت داشته چیزی ننوشتم . اما کلی امر مردن بهم مشتبه شد .چون از قضای روزگار یکی از بستگان که ید طولایی در خواب دیدن ارواح و زندگان رو به موت و مردگان در عذاب و ... داشت خواب منو دیده بود !!!جل الخالق منو دقیق نمی شناسه ها اما واسه خواب های مالیخولیایی ما آشنا می شیم . خلاصه بعد از مرور کردن دوباره ی وصیت نامه گفتم شب آخری مسواک نزنم شاید اهل بالا به دلیل عدم تحمل بوی بد بی خیال من بشوند و رفتم که بخوابم یا شایدم بمیرم . گفتم شب آخری حسا بامو که نمی تونم صاف کنم حداقل آخرین ابراز احساسات رو به عزیزانم بکنم . از عزیزان من فقط گلابی جونم بیدار بود که بعد از من در رتبه ی دوم آرامش گوسفندی قرار داشت و چیزی نگرانش نمی کرد جز معضل قرن بیست و یکم یعنی چاقی که نافرم نگرانش می کرد( گلابی جونم عین کلاس ـ حتی نگرانی هاش هم به روزه ) خلاصه از اون جایی که سابقه ی بدی در مشتبه شدن حس مرگ به خودم داشتم گلابی جون هم منو باور نکرد و نازمو نخرید .اما ابراز احساسا ت کردم تا جایی که در توانم بود!! (از طریق پیامک ). دیگه کم کم چشمام هم به سمت ندیدن می رفت و همه ی علائم عدم حیات در من پدیدار می گشت که گفتم آخه خداجونم اینقده بی خبر؟؟کاش می گفتی که من از اون خانمی که مسئول فارغ التحصیلان بود و بهش گفتم بی شعور عذر خواهی می کردم (البت به خودش نگفتم تازه اونم به من گفت نفهم !!) .و این گونه بود که من برای چندمین بار متنبه شدم و پشیمان . با خودم فکر می کردم به چند نفر باید می گفتم دوست دارم که نگفتم ؟ چند نفر و باید محکم بغل می کردم که نکردم ؟ به چند نفر طلب دارم ؟ به کیا چیا گفتم ؟تازه خیلی ها یادم نبود ....دیگه تو حال خودم نبودم گفتم خدا جونم خواستی ببری ببر ! اما بی خیال کارهای کرده ای که نباید انجام می دادم و کارهای نکرده ای که باید انجام می دادم بشو لطفا ....
گذشت و گذشت تا صبح شد و من سالم تر از همیشه بیدار شدم از شب قبل هیچی یادم نبود و اولین کاری که کردم طی یک پیامک مبسوط یکی از دوستامو تا سر حد مرگ اذیت کردم ... و این قصه همچنان سر دراز دارد

Saturday, September 1, 2007

جو یانگوم زدگی

داشتم از کنار مغازه ها رد می شدم که یکی داد می زد بلوز شلوار یانگوم رسید !!! گفتم ای نامردا شلوار یانگوم معصوم و چی جور دیدن که ازش مد گرفتن .اصلا سیمای جمهوری اسلامی چی جور حواسش نبوده که ملت شلوار یانگوم و دیدن آخه دامنش که خیلی بلنده !!! یه کم جلوتر دم دکه ی روزنامه فروشی داد می زدند پوستر یانگوم رسید !! گفتم یانگوم از کی تا حالا رفته قاطی هلو ها ؟؟ تو مسیر دوستم و دیدم و بلوتوث بازی کردیم واسم تبلیغ نمی دونم چی بود فرستاد که همین یانگوم موزمار مظلوم نما آخرش آی بوس می فرستاد آی بوس می فرستاد که دیگه تو حال خودم نبودم! لباسشم که منافی عفت عمومی !!!سوار اتوبوس شدم گوشهامو به کار انداختم شنیدم بحث سر شجره نامه ی یانگوم و آمار زندگیشه و ...(از گفتن جزییات معذورم) اومدم خونه دیدم اهل خونه تا زانو رفتن تو پوست تخمه و دارند یانگوم نیگاه می کنند !!! رفتم پای اینترنت دیدم حراج اینترنتی شونصد تا سی دی جواهری در قصر با زبون مادریش که واسه ماها مثل شرکت در کلاس های گفتار درمانی می مونه. بی خیال همه چی شدم رفتم تو آشپز خونه دنبال یه لقمه نون که مامانم اومد گفت تو از امشب مقامت رفته بالا و شدی بانوی اول آشپزخونه شام با تو!!!! گفتم آخه بانوی من اون یانگوم خونه خراب کن دلش به این افسر لین جان گوم (نمی دونم چیه اسمش همون که آویزون یانگوم) خوشه . من بدبخت دلم به کی خوش باشه لین جان گوم من که رفت با یانگرو !! مامی گفت من نمیدونم !!جالب این جا بود که منم نمی دونستم .خلاصه بعد از اینکه تخم چند تا مرغ خروس مرده رو به جای شام قالب کردم خسته از یانگوم بازی و جو یانگوم رفتم پیامک بازی(اه چه زشت) که دیدم آهنگ یانگوم و برام پیامک(اه اه) کردن
بو دادا بو دادا وووو او دادا وو او دا و او دا بو او رادا واورا ای اورا با او بارا ایرا او او بارا
دیگه داشتم از این اوضاع خسته می شدم گفتم کاش زودتر این وزیر اوو ترتیب این یانگوم و بده که بانو چویی خیلی بهتره .اما خوب که فکر کردم دیدم یانگوم خیلی به گردنمون حق داره .چون اون مدلی که یانگوم تو ایران اشتغال زایی کرده هیچ کی نتونسته این کارو بکنه.خسته از هر چی جواهر و قصر و یانگوم اومدم بخوابم که خواب دیدم افسر لین جانگوم با یانگرو کذایی تو سواحل جیجو قدم می زنه

روابط تنگاتنگ



درست از روزی که بهم گفتی چقدر باهوشی
گوش های من دراز و مخملی شد


حالا نمی دونم خرابت شدم یا خر گوش شدم یا خریتم در گوش هام نمود پیدا کرد ؟ اما هرچی بود رابطه ی تنگاتنگی با خر داشت

چرا

از وقتی همه چیز رو به شوخی گرفتم داستان های جدی زندگیم بیشتر شده !! چرا؟؟