
دخترک تنها آرزويش اين بود که شب ها خداوند دست هايش را سخت در دستانش بفشارد اما خبر نداشت که هر شب خدا دستانش را بوسه مي زند
دخترک تنها آرزويش اين بود که در خواب صداي خدا را بشنود که مي گويد دوستت دارم اما خبر نداشت که هر شب با صداي دوستت دارم هاي او به خواب مي رود
دخترک تنها آرزويش اين بود که براي يک بار خدا را ببيند به گونه ي زميني اما خبر نداشت که خدا را آنقدر ديده که انعکاس حضورش را در چشم هايش نمي فهمد و برق چشمانش مي پندارد
دخترک تنها آرزويش اين بود که کمي عاشقانه تر از خدا ياد کند اما خبر نداشت که خدا لبريزش کرده از خودش
دخترک آرزوهايش همه به خدا ختم مي شد اما غمگين بود که آرزوهايش فقط آرزوست
دخترک از آرزوهاي دست نايافتني اش سخت نا اميد شد
مي خواست ديگراينگونه به خدا فکر نکند
مي خواست واقع بين باشد به خيالش
پس نااميدانه گفت خدايا کمکم کن
همان زمان بود که انعکاس صداي خدا را در صدايش شنيد
حضور خدا را در چشم هايش ديد
ودستان خدا رادر دستانش
آن پس دخترک آرزوهايش تمام شد
نه به مرگ مي انديشيد نه به بودن
و دست هاي خدا در دستانش
نه به مرگ مي انديشيد نه به بودن
و دست هاي خدا در دستانش
امضا:شادی با اندکی غم
No comments:
Post a Comment