Monday, December 3, 2007

شرح حال نویسی صادقانه ی من

بیست و سه سال گذشت .تقویم ها گفتند و من باور نکردم
بیست و سه سال پیش در چنین روزی بود که با نوای گوش خراش ننه چرا زاییدی منه به دنیا آمدم .در بدو تولد بواسطه ی خصوصیات ظاهری و البته باطنی تمام اهل خانه را از خودم نا امید کردم.تا سه سالگی حتی یک تار مو هم برسرم ظاهر نشد به گونه ای در همان سنین از نگرانیه بی مویی دچار حملات هیستریک و عصبی گشتم .که طی این حملات قسمت هایی از مغزم زایل بگشت که بعد ها طی تحقیقات مبسوط گلابی جونم کاشف به عمل آمدیم که قسمت های مربوط به نگرانی عصبانیت و استرس ...به کل نابود گشته ودر عوض احساسات لری دو برابر گشته.در اواخر 3 سالگی چند تار مو بر سرم ظاهر شد و موجبات جشن و پایکوبی را فراهم کرد .در پنج سالگی طی مسابقه ای که از سوی بچه های مهد کودک صورت گرفت کیف من به عنوان زشت ترین کیف در بین حدود 100 کیف شناخته شد و ضربه ی روحی شدیدی بر من حادث شد (خوشبختانه سلیقه ی مامانم بهتر شده).در6 سالگی خاصیت انعطاف پذیری دربدن من تشخیص داده شد که همان جلسه ی اول بدلیل عدم توانایی لازم حتی با وجود کمک های بی شایبه ی مربی برای همیشه ممنوع التمرین شدم در 7 سالگی هنوز به مهد کودک می رفتم با آندلس(دوست پسرم!!).در 9 سالگی بواسطه ی دعوای شدید با یک جنس مخالف مقنعه ام به مدت 4 روز در آب خیس می خورد تا جای کفش پسر کذایی از فرق مقنعه پاک بگردد.در 10 سالگی داستانکی گفتم احساسی مامانم بخواند و گفت :ااای شیطون از رو چی نوشتی .در 13 سالگی شعری بگفتم به غایت جدددی و اسباب خنده ی معلم ادبیات تا چند هفته فراهم کردم.در چهارده سالگی نقش پیرزنی را بازی کردم به مدت 4 دقیقه دیالوگ که 3 دقیقه اش را فراموش کردم .در 15 سالگی عاشق شنا شدم و در اولین جلسه بی هوا به سه متری زدم و تونل نور رو به عینه دیدم .در 17 سالگی به تنیس روی میز روی آوردم و در همان تمرینات اولیه طی یک ابشار موجبات تخلیه ی چشم مربی را فراهم کردم.در 18 سالگی به مدت 2 هفته عاشق شدم و وضعیت معده ام خراب شد که پس از آمار گیری و مردم شناسی اهالی سرزمین آفتاب حالم خوب شد .در 20 سالگی می خواستم آهنگساز بشم که شرحش را دادم .در همان سال ها بود که خدا من را سر راه گلابی جونم قرار داد و هنوز هم بر نداشته
و امشب که گویا بزرگتر شده ام هیچ احساسی از بزرگ شدن با من نیست و امشب دلم
هیچ نمی خواهد جز همان کودک درون که انگار زیاد بچگی نکرد
راستی چرا کسی به من کلاه بوقی نداد

11 comments:

Anonymous said...

مبارکا باشه.

Anonymous said...

هه‌هه! پس اين عکسه که اين گوشه‌ي وبلاگته، عکس ِ کچله خودته؟:))

ولي خدائيش تا سه سالگي موو بر کله‌ت نبود، تا بيست و سه‌سالگي هم هنوز عقل در کله‌ت نيومده:))

vahidoo said...

تولدت
مـــــــــــــــو
بـــــــا
رک

Anonymous said...

tavalodet mobarak khanom kocholo:)

Anonymous said...

salam dooste man be tanhaaaa weblogy kee tahalaaa hasoodem shodee too boodee kheili zibaaa nazar roo hesabee hasoodem bezar rooo hesabee zibaeeeyee matnatt? mana bashid arash esfahan

www.arash65red.blogfa.com

Anonymous said...

هاه ! خیلی خوبه ... خیلی خیلی خوب ... که این احساس مزخرف بزرگ شدن بهت حمله نکرده ... اووووف !

Anonymous said...

Hello. This post is likeable, and your blog is very interesting, congratulations :-). I will add in my blogroll =). If possible gives a last there on my blog, it is about the Teclado e Mouse, I hope you enjoy. The address is http://mouse-e-teclado.blogspot.com. A hug.

Anonymous said...

رها جان اینم لینک که خواستی.
باعث افتخاره.

Iranian idiot said...

مبــــــــــــــارك!

ostad said...

salam. moteasefane blogspot dar ghesmate nazarat faghede aikone gol ast va ella hatman taghdim mikardam; be pase otobiografye zibaietan.

Bingala said...

ta 100 salegi hanuz rah ziade. : )
---
tnx for the link. I will add u asap.